۲۱.۹.۹۱

411

ما یه رفیقی داشتیم، خدا رفتگان همه رو بیامرزه، خدابیامرز یه مدت پاش به گلزنی وا نمی‌شد. خیلی بچه خوبی بود ها، خیلی، اصن آقا، یک، خوبم بازی می‌کرد. تکنیکی مکنیکی بود، سرعت مرعتش بالا و استقامت و چالاک و همه عالی. مجبور بود فوروارد بازی کنه. گل نمی‌زد آقا. یا میومد از این فداکاریا میکرد پاس میداد بغل دستیش که اون بزنه آقای گل بشه، که اونم نمی‌زد حالا یا می‌زد، که این یعنی رفیق ما گل نمی‌زد، یا هم اینکه خودش می‌زد که در اینصورت اصلا گل نمی‌زد. خلاصه آقا، یه روز کاپیتان اومد بازیشو دید، گفت خوبه. با مربی صوبت کردیم اومد تو تیم. حالا مام از یه طرفی حال می‌کردیم رفیقمون اومده یه جای بهتر، از یه طرفی نگران بودیم نکنه این کماکان پاش به گلزنی وا نشه؟ هیچی دیگه. سپردیم به خدا. گفتیم ایشالا هرچی خیره. روز اول سر تمرین، کاپیتان اومد دم گوش این رفیق ما گفت: ارزش گل تو به قدر عمریه که تو صرفش کردی، ارزش توئم به قدر گلیه که داری. نفمیدیم چی شد آقا. این رفیق ما اولش خندید. لبخند زد ینی، بعد خندید، بعد یهو دویید یه هف هش تا توپ گوشه  موشه‌های زمین بود، هی همه رو زد تو گل. از دور و از نزدیک. کل تیم وایساده بودن دور زمین، هرکی یه توپ براش می‌نداخت یه جایی، زود خودشو می‌رسوند گلش می‌کرد. کاپیتان سرشو انداخته بود پایین تکون می‌داد و می‌خندید. اون روز خیلی روز خوبی بود. و ما شاد بودیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر