روزی یکی از صحابه با تعدادی گردو خدمت ایشان رسید. حضرت از او پرسید
چندتاست؟ عرض کرد بیست و دوتا قربانت بروم. حضرت برآشفت که شمرده آوردی؟
صحابی شرمگین به خانهی خویش رفت و با یک گونی گردو بازگشت. حضرت پرسید این
چقدر است؟ عرض کرد: یک گونی. حضرت باز برآشفت. فرمود باز که شمردی که.. ای
بابا... صحابی باز شرمگین به خانه رفت و هرچه گردو داشت خدمت حضرت آورد.
حضرت پرسید این چندتاست؟ عرض کرد نمیدانم جانم به فدایت. حضرت خندید و گفت
آفرین. خدا از تو راضی باد که مرا از خود راضی کردی. ایشالا خرماپزون باز
منتظرتیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر