یه بار معمار کلنگ برداشته بود داشت کشتی رو سوراخ می کرد، ما همه خواب
بودیم. از سر و صدا همه بیدار شدیم کاپیتان به زور تهدید دولول جلوشو گرفت.
معمار میگفت قصد داشته کف کشتی رو سوراخ کنه پنجره کار کنه به جاش؛ که بعد
توجیهش کردیم عملی نیست. اونم خیلی منطقی قبول کرد. بعد گفت ایدهی پنجره
کف کشتی تو خواب بهش الهام شده. ایرج اینکاره بود. گفت اینا کار ارواح
دریاییه؛ کاپیتان دستور داد هیشکی خواب نبینه تا اطلاع ثانوی؛ بعد دیگه طبق
دستور کاپیتان، تا ما رسیدیم به جزیرهی گنج هیشکی خواب ندید. نه حتی
فلفلی، نه حتی قلقلی و نه حتی مرغ زرد کاکلی؛ یا حتی خود من. تا وقتی گنج
پیدا شد و برگشتیم به خوشی. یادش بخیر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر