بهش گفتم خب؟ چرا زدی؟ خم شد جلو، کتری کوچکش را روی آتش کمی جابهجا کرد. چند قطره آب ازش ریخت بیرون روی خاکسترهای داغ و پوفف صدا داد. در روز، آتش خیلی کمتر از شب حرف میزند. یا شاید هم حرف میزند، ما نمیشنویم. خب شب، به هرحال تریبون رسمی آتش است. در شب که حرف میزند، چون هیچکس و هیچچیز دیگر حرف نمیزند، صدایش بهتر به گوش میرسد. و حرف میزند. حرفهای خوبی هم میزند. در روز ولی نه. مگر اینطوری آبی ریخته شود روی خاکسترهاش یا اتفاق مهم دیگری بیافتد و او بلندتر از حد معمول حرف بزند تا صدایش شنیده شود. هژیر، هفتیرم، هم اینطوری ست. در شب هم بیشتر حرف میزند، هم حتی یک چیزهایی هم از خودش نشان میدهد که در روز اصلن قابل دیدن نیستند. هژیر مثل آتش است. هه. به خودش نمیگویم. چون خودش معتقد است مثل هیچچیز نیست. و راست هم میگوید. با دستش ریشش را خاراند و لبخند شیطنتآمیزی با کمک ابروهاش زد و گفت: خب تو وارد قلمرو من شده بودی. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. همانطوری یکوری دراز کشیده بودم روبهروش، این طرف آتش، و نمیدانستم بخندم یا عصبانی بشوم یا چی. شاید اگر هژیر دم دستم بود، طور دیگری برخورد میکردم. اما خب هرچی بود، او من را زده بود، درست، ولی جمع و جورم کرده بود. نمیدانم چی به زخمم زده بود، اما خیلی کمتر از دیشبش درد میکرد. بیشتر سست و بیحال بودم تا اینکه درد احساس کنم. اما خندیدم. گفتم: آخه مرد حسابی! نصف این زمینا قلمرو صاحباشونه. قرار باشه هرکی هرجا رفت بزننش که همه باس مرده باشیم که. وارد قلمروت شده بودم؟ خب هشدار میدادی. زارت نشونه رفتی زدی؟ آخه اینم شد کار؟ انگار که دانسته باشد چی میخواستم بگویم، دست چپش را آورد جلو. نصف انگشت کوچکش نبود. گفت: آخرین باری که به یکی هشدار دادم، هم این انگشتمو از دست دادم، هم طرف مُرد. حساب کردم دیدم هشدار ندم بزنم خسارت کمتری وارد میشه. مات نگاهش میکردم. شاید هم حق داشت. من هم اگر آن وسط بیابان، یکی با داد، یا شلیک میخواست بهم هشدار بدهد که از قلمروش بروم بیرون، شاید قبل از فکر کردن به هر چیز دیگری، هفتیرم را میکشیدم و دستش را نشانه میرفتم تا خلع سلاحش کنم. این یک واکنش منطقی به نظرم آمد. غیرمنطقیش این بود که صاف میزدم طرف را میکشتم. به نظرم طرف قبلی خیلی هم آدم منطقیای بوده که دستش را زده. ولی باز این دلیل نمیشد که هرکس را وارد قلمروش میشد با تیر بزند. بهش گفتم. خنده ش گرفت. دست کرد توی خورجینش و دوتا لیوان آهنی را با یک عالمه سر و صدا بیرون آورد و دوتا چایی ریخت. بعد سرش را آورد بالا گفت: دستای من سر هم ده تا انگشت بیشتر ندارن. که الان شده نه و نیم تا. ولی آدما خیلی زیادن. میدونی که.. یکی از چاییها را از کنار آتش عبور داد و گذاشت جلوی من. دستانم را گرفتم دور لیوان و از گرمایش انگار جان دوبارهای در انگشتانم دمیده شد. گفتم: حالا این قلمرو قلمرو که هی می گی، انگار چی هست. خوبه همه ش بیابونه. یه لشکرم ازش رد بشه همونیه که هس. نمیخورنش که. خنده ش را جمع کرد و گفت: تو هیچ میدونی الآن کجایی؟ گفتم: احتمالن ده پونزه مایلی غرب نیومکزیکو. پق زد زیر خنده. گفتم چیه؟ دیگه فوقش بیس مایل. بلندتر خندید. به چی میخندید؟ چاییش را برداشت و همانطور خندهکنان جرعهای نوشید. البته نصف جرعه نوشید. چون نصف دیگرش ریخت روی ریشهای زیر دهانش و سیبیلهاش. دور دهانش را با پشت آستین دست راستش خشک کرد، مثلن، و با همان دست آسمان را نشان داد و گفت: این آسمون شبیه آسمون نیومکزیکوئه؟ این زمین، شبیه اون زمینه که روش افتادی؟ فک کردم دیگه اینقد در جریان هستی که بدونی اینجا چه خبره.. احساس کردم دارد مسخره م میکند. با غضب نگاهش میکردم. اما راست میگفت. اینجا، آنجایی نبود که من تیر خورده بودم. ولی این آنقدرها خنده دار به نظرم نمیآمد. خب طبیعی بود که در تخمین موقعیت اشتباه کنم. گفتم: خب، اینجا کجاس مگه که انقد میخندی؟ گفت: ما الآن تو خود مکزیکیم. محال بود. از آن جایی که من تیر خوردم، تا نزدیکترین نقطهی مرزی مکزیک، کمِ کم، یک روز سواره راه بود. از طرفی، او خیلی جدیتر از آن به نظر میرسید که خواسته باشد شوخی کند یا من را دست بیاندازد. گفتم یا از تیر خوردن من بیشتر از یک روز میگذرد، یا لابد او دیوانه ست. یک دیوانه که در بیابان زندگی میکند، غریبهها را با تیر میزند، اگر زنده ماندند آنها را زنده نگه میدارد تا دستشان بیاندازد. باز با خودم گفتم حتی اگر من بیش از یک روز را بیهوش بوده باشم، و او راست بگوید که ما در مکزیکیم، باز هم دیوانه ست. وگرنه چرا باید من را تا اینجا بکشاند؟ سعی کردم از جام بلند بشوم. موفق هم شدم. نشستم و نگاه دقیقتری به اطراف انداختم. چاییم را که دیگر سرد شده بود برداشتم و یک نفس نوشیدم و به افق بیابان چشم دوختم. برگشتم سمتش و گفتم: خب. حالا هرچی بوده خدا رو شکر به خیر گذشت. هفتیر ما رو بدی رفع زحمت میکنیم. که باز زد زیر خنده. گفت: کجا میخوای بری با این همه عجله؟ هستی حالا.. تو حتی نمیدونی کجایی و چجوری باس برگردی اونجا که بودی. راستی هنوز نگفتی کجا داشتی میرفتی.. کجا داشتی میرفتی؟ گفتم این که هیچی نمیداند. عیب ندارد راستش را بگویم. گفتم: دنبال عقاب بیدارم. و منتظر ماندم بپرسد عقاب بیدار کیست، یا چیست، و در جوابش بگویم که نمیدانم. ولی او انگار همه چیز را میدانست. هیچ از حرفم تعجب که نکرد هیچ، خیلی هم جدی پرسید: چی کارش داری؟ وا رفتم. پرسیدم: مگه تو میشناسیش؟ بی آنکه حرفی بزند، از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و بلند بلند شمردن. هرچه دورتر میشد صدایش را هم بلندتر می کرد. من هم شروع کردم باهاش شمردن. مانده بودم میخواهد چه کار کند. پنجاه و هفت قدم دور شد، برگشت سمت من و هفتیرش را به سمتم نشانه رفت. با هیچ هفتیری از آن فاصله نمیشد شلیک کرد. لبخند زدم. شلیک کرد، احساس کردم سوزنی از بالا وارد شانهی راستم شد. تا آمدم ببینم چه بوده، همان حس در شانهی چپ. لعنتی. هژیر دستش بود. هژیر دستش بود؟ با خودم گفتم ای تُف. و دراز کشیدم روی زمین. یک نفر انگار داشت با لگد میزد به پاشنهی کفشهام. یکی به چپ، یکی به راست. دستم را به نشانهی تسلیم آوردم بالا و با کف آن یکی دستم می کوبیدم روی زمین. شلیکش را قطع کرد و به سمتم راه افتاد. خودم را آرام کشیدم بالا و نشستم. شانههایم را نگاه کردم: دوتا شکاف نازک در لباس، و دوخراش که کم کم خون داشت به آنها رنگ می داد. خون که، معلوم بود زخم شده. خون نمیآمد. نگاهم را چرخاندم سمت او که تقریبن رسیده بود همان جای اول که نشسته بود. نشست. هژیر را آورد بالا و برانداز کرد و گفت: خوب مونده. از لوله نگهش داشت و دسته ش را گرفت سمت من. منی که مات مانده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر