چشمانم را نمیتوانستم باز کنم. چشم که سهل بود، گوشهایم هم چیزی
نمیشنید. اما به هوش بودم. درد عجیبی در کتف راستم احساس میکردم. درد
نبود. نه. درد بود. ولی عجیب بود. چیز جدیدی بود. انگار یک تیلهی داغ و
چرخان را انداخته بودند روی کتفم. یک طرف این تیله داغتر بود. هی که
میچرخید، آن طرف داغترش که میرسید به بدنم، سوزش خوشایندی احساس میکردم
که بلافاصله با احساس درد ناشی از فشار تیله به استخوان، خوشایندی خودش را
از دست میداد. تیله هم نه. انگار روی تنم در آن نقطهی خاص، یک چیزی داشت
میجوشید. انگار دهانهی آتشفشانیِ کوچکی آنجا ایجاد شده باشد و یک چیزی
توی آن در حال قُل زدن باشد. حبابهایی که میترکیدند را احساس میکردم.
چند دقیقهای که از به هوش آمدنم گذشت، تازه متوجه شدم که به پهلوی چپ
خوابیدهام. چشمانم را نمیتوانستم باز کنم. گوشهایم هم چیزی نمیشنید.
تنها احساسم در آن لحظه، آن درد عجیب بود و این که به پهلوی چپ خوابیدهام.
دیدم کاری از دستم ساخته نیست، گفتم لااقل فکرکنم ببینم از کجا به اینجا
رسیدهام. یادم آمد که قبل از رسیدن به شهر از دلیجان پیاده شده بودم.
نمیخواستم بروم داخل شهر. کاری هم آنجا نداشتم. جایی که من میخواستم بروم
خیلی دورتر از آن شهر بود. از آن جایی که پیاده شدم، همانطور پیاده راه
افتاده بودم به سمت غرب، و حتی یادم آمد که در حین راه رفتن به این فکر
میکردم که رفتن به سمت غرب، روز آدم را بلند میکند. یکی از هزاران فکر
بیهودهای که در بیابان به فکر یک هفتیرکش آواره میرسد. گرسنه بودم. این
هم یادم آمد. گرسنه بودم و میخواستم تا به شب نرسیدهام سرپناهی پیدا کنم.
آب. دنبال آب بودم. و به این فکر میکردم که چرا به شهر نرفته بودم؟ خب
میرفتم غذا و آب برمیداشتم و باز راه میافتادم. با اینکه خیلی دور نشده
بودم و میشد برگردم، با اصرار عجیبی به سمت غرب میرفتم. ناگهان نوری از
چشمان به زحمت نیمهبازم وارد شد و سوز شدیدی از چشم وارد بدنم شد. زود
چشمانم را بستم و پلکهایم را به هم فشردم. لغزش اشک ناشی از درد و سوزش را
از کنار چشم و بر روی گونه و بینیام احساس میکردم. اشک چشم راستم از
پایین روی بینی سرازیر میشد و میآمد از گودی پای چشم چپم میگذشت و به
اشک چشم چپم میپیوست و با هم وارد گوشم میشدند و بعدش انگار میچکیدند
روی زمین. چون بعدش چیزی احساس نمیکردم. ولی خیسی توی گوشم بود. صورتم داغ
بود و گوشهایم هم. اما آنجا که اشک میرفت توی گوشم جمع میشد، رطوبت
مانع احساس داغی میشد و انگار نسیمی هم میوزید. کجا بودم؟ درد کتفم مثل
لحظهی اول شدید بود و برم گرداند به مرور فکر این که از کجا به اینجا که
نمیدانم کجاست رسیدهام. ناگهان صحنهای یادم آمد که روی زمین افتاده بودم
و داشتم از پایین، از روی سطح زمین، به بوتهی خاری که کنارش افتاده بودم
نگاه میکردم. بوته هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد و ساقههایش هر لحظه
ستبرتر میشدند در نظرم. درد و سوزش را آنجا بود که احساس کردم. یادم آمد
که تا آن لحظه تیر نخوردهام. تیر خورده بودم. کی من را زده بود؟ چرا زده
بود؟ از پشت زده بود نامرد. لابد کمین کرده بوده. کم کم میتوانستم به
عقبتر برگردم. داشتم راه میرفتم، به سمت غرب، که تیر خوردم. صدایش که
یادم آمد جای زخم چنان تیر کشید که چشمانم ناخودآگاه باز شد. داغی آتش بود
که بر صورتم تاخته بود. کنار آتشی در بیابان، زیر سقف آسمان به پهلوی چپ
خوابیده بودم.چشمهایم که باز شد، گوشهایم هم کم کم باز شدند. تنها صدایی
که میشنیدم، صدای جرق جرق آتشی بود که میدیدم. سعی کردم سرم را از بالای
شانه برگردانم ببینم کی دیگر آن جاست. کسی باید آنجا میبود. من تیر خورده
بودم، یکی من را زده بود. از طرفی این آتش را هم یکی روشن کرده بود. من که
نبودم. اما کی؟ کی من را زده بود و چرا؟ و کی من را اینطوری کنار آتش
خوابانده بود و باز چرا؟ سرم را نتوانستم برگردانم. ولی انگار تکانی که
خورده بودم، توجه آن کسی را که آنجا بود، جلب کرده بود. صدایش میآمد که
انگار داشت روی خاک حرکت میکرد. بعد صدایش شبیه بلند شدن شد و بعد راه
رفتن و بعد آمد لحظهای بین من و آتش ایستاد. صورتش را نمیتوانستم ببینم.
سایه میدیدم. تنومند بود و لباس سرخپوستی بر تن داشت. مطمئنم در نگاهم ترس
و نفرت را دیده بود. و درد را. آمدم حرفی بزنم، اما قبل از آن که دهان باز
کنم، سایهی دستش را دیدم که کفش به سمت من بود و آن را به پایین و بالا
حرکت میداد که یعنی حرف نزن. مطیعانه عمل کردم. از طرفی فهمیده بودم که
اگر هم بخواهم نمیتوانم حرف بزنم. همان تکصدای خشکی که از گلویم خارج شد،
خشکی حلق و حنجره ام را به خوبی نشان داده بود. و لبانم. تازه متوجه شدم
که لبانم از خشکی زخم شده بودند. سایهاش که روی صورتم افتاده بود و مانع
رسیدن داغی آتش شده بود، باعث شد آن چیزهایی را که داغی نمیگذاشت احساس
کنم، احساس کنم. زخم لبها، سوزش گونهی چپ، که نشانهی زخمی دیگر بود که
نمک اشک بر سوزش میافزود، و درد کتفم شدیدتر از قبل. برگشت رفت آن طرف آتش
نشست. چهرهاش را در نور آتش بهتر دیدم. ریش و سبیل و موی بلندی داشت. سرخپوست نبود.
ولی لباس سرخپوستی پوشیده بود. بدنم را ضعیفتر از آن میدیدم که بتوانم
همچنان با هوشیاری چشمانم را باز نگه دارم. سراسر وجودم درد میکرد. انگار
هر جای بدنم که در زمانی از عمرم دردی داشته بود، داشت آن را به یاد
میآورد. مقاومت میکردم که چشمانم را همچنان باز نگه دارم. نمیتوانستم.
او هم آن طرف نشسته بود و گاهی به من و گاهی به چیزی که در دستش بود و داشت
با آن ور میرفت و من نمیدیدمش و گاهی آتش نگاه میانداخت. چشمانم میرفت
و میآمد. صدایش را شنیدم که میگفت: «بخواب جوان. بخواب. خورشید که درآمد
همه چیز را به تو خواهم گفت» نمیدانم اطاعت امر او بود یا از بین رفتن
توانم در تحمل درد، یا چیزی دیگر، که من را دوباره به بیهوشی فرو برد. صدای
مطمئنی داشت. مطمئن و اطمینانبخش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر