مثلاً یکی بیاید از آدم بپرسد مگر روح هم خسته میشود؟ بعد آدم به او بگوید اصلاً روح چیست؟ و او بگوید که مثلاً روح این است و آن است و چنین است و چنان است و اینها؛ بعد آدم بگوید خب این که تو گفتی، حالا برفرض هم که باشد و این باشد که تو گفتی و اینها، خب خستگی ندارد که؛ بعد آن یکی که بگوید خب، پس من که اینجام خسته ست، و بهش میگویم روح، چی باید بکنم؟ بعد آدم بگوید خب من چه میدانم؟ یک کاری بکن دیگر؛ بعد او بگوید که خب، اگر میدانستم چه کاری باید بکنم، اگر میتوانستم یک کاری بکنم، خب خودم میکردم. مریض نبودم که بیایم پیش تو که. آمدم ببینم تو چه میگویی در این باره. آدم بگوید خب من دربارهی چیزی که نمیدانم چیست، چی باید بگویم؟ چی میتوانم بگویم؟ هرکاری که خودت بلدی و هر کاری که خودت میکنی لابد خوب است دیگر. بعد، آن یکی به آدم بگوید ریدهای بابا! و آدم هم بگوید که خب ریدهام دیگر. شوما خودت تا حالا نریدهای؟ و او بگوید که چرا. من هم ریدهام. اما نه چون این بار که اینجا ریدم؛ بعد آدم بگوید که خب، حالا عیبی ندارد، کاریست که شده. کاریش هم نمیشود کرد. و آدم راست میگوید به مولا؛ کاریش نمیتوان کرد. یعنی خب آدم نمیداند دربارهی چی دارد حرف میزند و آیا آن چیزی که او دارد دربارهاش حرف میزند، آیا هست، آیا نیست، آیا چی است، آیا چی نیست، اما میداند که باید بارش را بگذارد زمین و بنشیند و از جایش تکان نخورد. یعنی، راستش، نمیتواند بارش را نگذارد زمین و ننشیند و از جایش تکان بخورد. از دایرهی توانش خارج است. یعنی خب شوما یک دایرهای را در نظر بگیر، یک قطری دارد و یک مرکزی؛ یا یک شعاعی و یک مرکزی؛ خارج از این دایره هرچی هست، مال آن دایره نیست و هیچ ربطی به آن دایره ندارد. آن دایره، شاید دوست داشته باشد که بزرگتر باشد و همه چیز را در خودش داشته باشد، اما هرچقدر هم که بزرگ شدنش دست خودش باشد، نمیتواند همه چیز را در خودش داشته باشد. و این توان هم یک دایره دارد. یا یک مربع. یا یک ذوزنقه. یا یک هرچی. وقتی یک چیزی در آن محیط، در آن مساحت نیست، خب نیست. چه کارش میتوان کرد؟ هیچ کارش نمیتوان کرد. هیچی. هیچی که هیچی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر