حکایت ما، حاج آقا، حکایت اون تاجره ست که رفته بود ونیز
جنس بیاره، وسط راه که داشته برمیگشته یه پرتقال جلوشو میگیره، میگه
وسیله دارید منم تا یه جایی باهاتون میام. سوارش میکنن و میرن، پرتقاله
پیاده میشه که بره، پاش لیز میخوره میافته له و لورده میشه. اینام تا
میرن به دادش برسن دیگه فایده نداشته. یکیشون میگه این که به رحمت خدا رفت،
میگم بخوریمش لااقل روحش شاد بشه. رفیقاش میگن کثیف شده بابا له شده. میگه
خب میشوریمش. دس میکنه تو خورجینش یه آفتابه درمیاره میبره از رودخونه پر
میکنه و هم پرتقاله رو میشوره، هم زمینو
میشوره که خون پرتقال روش ریخته بوده، هم بعدش میره قضای حاجت و خودشو
میشوره. آخرشم که برمیگرده، میگه چقد ترش بود. دس میکنه تو اون یکی لنگهی
خورجینش یه نمکدون درمیاره نمک میپاشه کف دستشو میزنه به زبونش تا ترشی
رو خنثی کنه. بعدشم دیگه راه میافتن و به خیر و خوشی برمیگردن. حالا
حکایت ماست. تو این قصه ما اونی هستیم که اینا رفتن ونیز ازش جنس خریدن.
خریطهی کوچکی که در آن پول میریزند و یا در آن نوشتجات و اسناد و کاغذهای کاری را میگذارند و عموماً از ابریشم و پارچههای ظریف دیگر آن را می سازند؛
۲۹.۹.۹۲
۲۲.۹.۹۲
۱۸.۹.۹۲
606
یه روز یه مرغابیه داشته برا خودش شنا منا میکرده، یهو میبینه یه چیزی ته آب داره برق میزنه. سرشو میکنه تو آب، با نوکش برمیداره میاره بالا، میبینه بعله، یه آفتابهی مسیه. با پرش میکشه روش، یهو دود میکنه یه غولی از توش میاد بیرون، میگه یوه یوه یوه من غول آفتابه م، تو منو آزاد کردی، دهنت سرویسه. مرغابیه میگه کار دنیا برعکس شده ها! آزادت کردم باید بهم جاییزه بدی بدبخت. غوله میگه به من میگی بدبخت؟ حالا که کبابت کردم خوردمت یه قلپ آبم روت، میفهمی دنیا دست کیه. مرغابیه هوا رو پس میبینه، میگه آقا من گوه خوردم. آزاد شدی دیگه. تشکر نمیخواد بکنی، ما بریم دنبال کارمون زن و بچه دم برکه منتظرن. غوله میگه فک کردی الکیه؟ به من میگن غول آفتابه. تنها غولی که تونست با سر بره تو آفتابه. غول چراغ جادو نیستم که خایه مالیتو بکنم. مرغابیه میگه ینی غول چراغ جادو که همه کاری از دستش برمیاد، نتونست با سر بره تو آفتابه، تو تونستی؟ برو عمو. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ما خودمون از اون مرغابی کلکای روزگاریم. غوله میگه: چی کارت کنم آخه؟ تا پنج دیقه دیگه تو شکم منی و دستت از دنیا کوتاه میشه. لااقل با یقین بمیر که دیگه هی واسه من غول چراغ مراغ نکنی. اینو میگه و با سر میره تو آفتابه. مرغابیه که منتظر فرصت بوده، تندی آفتابه رو میبره زیر آب انقد نگه میداره تا آخرین هوای ریهی غوله هم قلوپ قلوپ میکنه و جاشو به آب میده و آفتابه برمیگرده همونجایی که بود. مرغابیه م شنا میکنه سرعت میگیره پر میکشه میره تو آسمون که یهو به تیر یه شکارچی گرفتار میشه و میمیره. اینه که آدم همیشه باید حواسش جمع باشه.
۱۲.۹.۹۲
605
انقد زدیم و داور ازمون ایراد گرفته که آقا قبل سوت من نزنید، که ما دیگه جرئت نمیکنیم سمت توپ بریم. وایسادیم دیگه. یا توپو ازمون میگیرن میدن به حریف، یا کاپیتان خودش میاد میزنه. والّا.
۱۱.۹.۹۲
604
ظاهراً قضیه به این شکل بوده که بعد از اینکه ماجرای یوسف و زلیخا رو همه میفهمن، رفیقای زلیخا هی بهش تیکه میکه میندازن و اینا، اینم مهمونی ترتیب میده یکی یه کارد و میوه میده دست رفیقاش میگه تو رو خدا میوه میل کنید. پوس میگیرید یا خودم بیام پوس بکنم؟ دوستاش شروع میکنن پوس کندن، یهو یوسف میاد، بعد اینا تا یوسفو میبینن چنان از خود بیخود میشن که به جای پوست میوه پوست کف دستاشونو میکنن. یهو خون میپاشه رو زمین و در و دیوار، زلیخا ادای نگرانا رو درمیاره میگه وای! چی شد؟ کفتون چرا برید؟ خدا مرگم بده! در حالی که داشته تو دلش میخندیده. رفیقاشم مغموم و کف بریده میرن خونههاشون.
این "کفتون برید" که میگن از اینجا میاد.
آقای مولوی میفرماد:
تـو چـو یـوسـفـی رسیده، همه مصر کف بریده/ بـنـمـا جـمـال و بـستان دل و جان، تجارتی کن.
این "کفتون برید" که میگن از اینجا میاد.
آقای مولوی میفرماد:
تـو چـو یـوسـفـی رسیده، همه مصر کف بریده/ بـنـمـا جـمـال و بـستان دل و جان، تجارتی کن.
۳۰.۸.۹۲
603
یه ضرب المثل اسکیمویی هست که میگه: چشاتو نبند. چشاتو ببندی همه میمیریم.
در مقابلش یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه: چشاتو ببند همه بمیریم.
در مقابلش یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه: چشاتو ببند همه بمیریم.
602
آدم یک سوم عمرش خوابه که تازه تو نمیدونم یک چندمش خواب میبینه که تازه
از اونم فقط پنج درصدش یادش میمونه. اووووه... مونده حالا.
601
- و این منم. زنی تنها در آستانهی فصلی سرد و نات...
+ ئه! این کیه؟
- کودوم؟
+ این آقای کچل سیبیلو با پیژامهی راه راه.
- ها اون؟ بابامه.
+ ئه! این کیه؟
- کودوم؟
+ این آقای کچل سیبیلو با پیژامهی راه راه.
- ها اون؟ بابامه.
598
- دیدی یهو برنامهریزینشده بعضی رفیقاتو تو خیابون میبینی چه ذوق میکنی؟ باحاله ها.
+ نه، ندیدم. چطور؟
- هیچی همین طوری. موفق باشی.
+ مؤید باشی.
+ نه، ندیدم. چطور؟
- هیچی همین طوری. موفق باشی.
+ مؤید باشی.
597
روی کاغذ نیش اگه تا بناگوش باز بشه یعنی قطعاً پاره شده. ولی در عمل دیده شده بدون پارگی هم اتفاق افتاده. عجایب.
596
یه روز یه آفتابه داشته تو یه راهی برا خودش قدم میزده، همینجوری سر
میچرخونه میبینه یه شیر آب یه گوشه نشسته. میگه حالا تا اینجا اومدیم،
بریم پر کنیم خودمونو، شیره دیگه، آبه دیگه. میره خودشو جا میکنه زیر
شیره، دستشو از رو سرش برمیداره که ببره شیرو باز کنه، زورش نمیرسه. یه
دلش میگه نمیشه دیگه، ول کنیم بریم به قدم مدممون برسیم حال کنیم، یه دلش
میگه چی؟ ول کنیم بریم؟ شیلنگا چی میگن؟ شیر آب بیکار گوشه خیابون دیدیم
خودمونو پر نکردیم؟ حالا اصن گور بابای شیلنگا، گور بابای حرف مردم، اگه
رفتیم جلوتر آب خواستیم، با این یه ذره آبی که داریم کارمون راه نیافتاد
چی؟ آفتابه به شیر آب میرسه باید خودشو پر کنه. آدم از فرداش که خبر
نداره. اون یکی دلش میگه خُبالا، تو ول کن. اصن شتر دیدی ندیدی. میگه من ول
کن نیستم. این شیر باز میشه، منم پر میشم، بعد میریم. همینجوری دودل
وایساده بوده زیر شیره و گاهی یه وری باش میرفته که یهو شیره بیدار میشه،
آفتابه رو میخوره و خلاص. جفت دلاشم تف میکنه تو جوب و دوباره میخوابه.
594
البته ما بیشتر بودیم. بقیه رفتن، ما موندیم و دسگیر شدیم. به خودمون
گفتیم: وقتی بقیه رفتن، چرا ما نباید بمونیم تا دسگیر شیم؟ دیدیم راس
میگیم. موندیم و دسگیر شدیم. و الّا آره. بیشتر بودیم.
593
ترک زمین سه گله، بله. ترک زمین سه گله، ولی واسه کسی که زمینو ترک میکنه. هرکی زمینو ترک کنه سه هیچ برنده ست.
592
ما فقط عبور میکنیم. تماشاچی. تماشا میشه عبور همراه با دیدن. ما میبینیم
و رد میشیم. توقف نخواهیم داشت. عزیزان کمربندا رو باز نکنن.
591
ما چون زنگمون خرابه، وقتی منتظریم یکی بیاد و نمیاد، دلخور نمیشیم. چون
میگیم خب شاید اومده زنگ ما خراب بوده، رفته. والّا. دنیا کِی ارزش این
حرفا رو داره.
590
یه روز یه نفر میره پیش روانپزشک، میگه آی دکتر من احساس میکنم پنیرم. در
همون لحظه منشی دکتر با سنگک و گردو میاد داخل میخورنش پدرشو درمیارن.
یارو همونطور که دکتر داشته لقمه شو میجوییده میگه میخوای بخوری بخور، پدرمو دیگه چرا درمیاری؟ دکتر میگه: خفه بابا. و چایی شیرینشو هورت میکشه.
یارو همونطور که دکتر داشته لقمه شو میجوییده میگه میخوای بخوری بخور، پدرمو دیگه چرا درمیاری؟ دکتر میگه: خفه بابا. و چایی شیرینشو هورت میکشه.
589
تمام قصهی عالم اینه که نازکش داری ناز کن، نداری پاتو دراز کن، زیرشلواریا تو راهن، اصلاً نگران هیچ چیز نباش.
588
یکی بیاد انصافاً این پیازا رو رنده کنه. انقد اشک ریختم سبک شدم سر پیاز
قبلی که تنها یادی ازم مونده در خاطر کسی که اصن نمیدونیم هست یا نیست. با
باد بعدی کولر بخار خواهم شد و خواهم رفت از این خانه که تازه دریچهی
کولرش را تنظیم کرده بودم روی خودم.
587
آدم همیشه باید دوتا نقشهی خوب برای فرار تو کیسه ش داشته باشه. یا تو جیبش، یا تو کیفش، یا زیر پیرنش، یا تو کشویی جایی.
586
افرادی هستن که میگن چیزی که خم نشه، میشکنه. نه عزیزان. یه چیزایی هست،
نه خم میشه، نه میشکنه. هست در جهان چنین چیزهایی. تاریخ نشون داده
نمیشکنه. شبکه سه هم یه بار تکرارشو گذاشت. البته بنده منزل نبودم، ندیدم.
ولی هست.
585
آخه بابا یه دوتا ساختارم بذارید باقی بمونه لااقل شبا برمیگردیم خونه گم نشیم. نشکنید همه رو انصافاً.
آ سد ممدسن ساختارشکن که دیگه ختم تمام ساختارشکنای دوعالم بود، خدابیامرز تو عمر شریفش فقط سه تا ساختارو شکست و بر روی شاخه جست و نشست و رفت.
شد آ سد ممدسن ساختارشکن. فقط سه تا.
تبر گرفته بود دستش راه افتاده بود وسط ساختارا؟ نه والّا
آ سد ممدسن ساختارشکن که دیگه ختم تمام ساختارشکنای دوعالم بود، خدابیامرز تو عمر شریفش فقط سه تا ساختارو شکست و بر روی شاخه جست و نشست و رفت.
شد آ سد ممدسن ساختارشکن. فقط سه تا.
تبر گرفته بود دستش راه افتاده بود وسط ساختارا؟ نه والّا
584
یه شب با کاپیتان رفتیم نشستیم تو کابین خلبان، نشستیم به حرف، چند ساعتی
که گذشت خواستیم بشینیم، دیدیم همه جا تاریکه چراغا خاموشه. زنگ زدیم برج
مراقبت بیدارشون کردیم چراغا رو روشن کردن ما بشینیم، یادمون افتاد اصلاً
بلند نشده بودیم. اصلاً هواپیما بنزین نداشت. کلی شرمنده شدیم، ولی بچههای
برج مراقبت ازمون تشکر کردن که نذاشتیم سحر خواب بمونن.
583
ماهایی که زیاد حرف میزنیم، واسه اینه که امیدواریم شاید بر حسب تصادف،
اون چیزی رو که نمیدونیم چیه و کجا قایم شده بگیم. بلکم یه کم چیز شدیم.
582
قضیه اینه که در قدیم، مردم عادت به دیدن خر شاخدار نداشتن. هر خری میدیدن
شاخداره، فک میکردن بزه. میگفتن خربزه. خری که بزه. ولی حالا عادی شده.
حالا دیگه چیزی که زیاده، خربزه.
حالا دیگه چیزی که زیاده، خربزه.
581
عنتر از لوطی پرسید: پس چرا نمیرسیم؟ لوطی گفت: چون نمیدونیم باید به کجا
برسیم. عنتر گفت: پس چرا قبلاً میرسیدیم؟ لوطی گفت: چون میدونستیم.
580
شاید حق با منه دارلینگ، شایدم نه. ولی نمک توی این نمکدون، سفیده. چه حق با من باشه، چه نه. اینه که میگم ینی، دنیا ارزش نداره.
579
نبات
در چایی نیمه شبانه
خاص آنکه دارچینی هم باشد آن چایی
خورشید است
در یک روز نیمه ابری.
در چایی روزانه
حتی اگر دارچینی باشد آن چایی
نبات
فقط شیرین است.
در چایی نیمه شبانه
خاص آنکه دارچینی هم باشد آن چایی
خورشید است
در یک روز نیمه ابری.
در چایی روزانه
حتی اگر دارچینی باشد آن چایی
نبات
فقط شیرین است.
578
آ سد ممدسن لاحافدوز میگه: علت اصلی اختراع کمربند، بیاعتمادی به شلوار بوده. به کجا داریم میریم عزیزان؟
577
کاپیتان میگه: همهی حال پرواز به اینه که یهو ارتفاع زیاد و کم کنی بخندیم. تو ارتفاع ثابت که عمهی منم پرنده ست.
576
جان سیلور دراز میگه: درسته که نباید به ترکیب برنده دست زد، ولی داشتن پلن بی همیشه به نفع همه ست. به خصوص توی آشپزی.
575
جان سیلور دراز میگه: من با هرچی بخواید براتون غذا میپزم، جز با حرف حق. نمیخورید دیگه. میمونه رو دستمون باس بدیم به ماهیا.
573
کاپیتان میگه مزیت کشتی به هواپیما اینه که اگه بنزینش تموم بشه وسط راه،
نه تنها سقوط نمیکنی و به گا نمیری، بلکه میتونی با باد و پارو ادامه
بدی بری تا انتها.
۱۳.۸.۹۲
572
شاعر میفرماید: «دلبرم دلبر، خانه خرابم
کرد و الخ» که این نشان میدهد دلبر چقدر مهم است و چقدر تواناست. یا در
جای دیگری میفرماید: «دلبر دلبرم، تویی تاج سرم، وای خاک به سرم خاک به
سرم ایشالا عروسی پسرم و الخ» که این آخری البته جزو مباحث ما نیست و جزو
مباحث دیگران است. مباحث ما این است که به مسئلهی دلبر آنچنان که شایسته و
بایسته ست پرداخته نشده. مثلاً آیا هیچ کسی بررسی کرده است که دلبر چرا
دلها را میبرد و به کجا میبرد و چطور میبرد و اینها؟ بله البته.
کارهایی شده، زحماتی کشیده شده و دستشان هم درد نکند. حالا ما هم یک چیزی
بگوییم در حاشیه. ما چی میگوییم؟ ما، بنده و همکارانم در کارگروه
دلبرپژوهان دوعالم، همینجوری الکی میگوییم نیروی محرکهی دلبری دلبر،
خوشذوقی دلبر است. اگر هم کسی بگوید مگر شما کی هستید که این را میگویید؟
میگوییم ما کوچیک شوماییم. حالا این خوشذوقی یعنی چه؟ یعنی چطور؟ خود ما
هم هنوز دقیقاً نمیدانیم. از اول هم نمیدانستیم که مثلاً بگوییم یادمان
رفته یا چه شده، نه، نمی دانستیم. هنوز هم نمیدانیم. اما یک روز در
کارگروه نشسته بودیم و منتظر بودیم تا سماور آب را به جوش بیاورد و یکی به
قید قرعه برود چایی دم کند، و یکی دیگر برود چایی بریزد بیاورد و اینها،
مثل همیشه، که ناگهان یاد یک چیزی افتادیم. تمام اعضای کارگروه با هم یاد
یک چیزی افتادند. ولی هیچکدام هنوز نمیدانستیم که همه با هم چیز شدهایم.
حالا خلاصه آشنایی دادیم و رفت دیدیم ئه! چه باحال! یاد چی افتاده بودیم؟
یاد آن دوست خوشذوقمان. خیلی خوب ذوق میکرد. ذوقهای خوبی هم میکرد
انصافاً. الکی یعنی ذوق نمیکرد مثل علی ذوقی. بعد خب چون کار گروه ما
دلبرپژوهی است، یاد هرچی بیافتیم یاد دلبرپژوهی هم میافتیم دیگر، هیچی.
یاد آن افتادیم، یاد این افتادیم، این یادها رفتند توی همدیگر، دیدیم بله.
رمز ماجرا خوشذوقی است. حالا خوشذوقی یعنی چطوری؟ این دو سه مدل دارد. به
طور کلی، مبتدی و پیشرفته. خوشذوقی مبتدی، در این است که فرد به چیزهای
خوش، ذوق کند. در خوشذوقی پیشرفته، فرد از اینکه به چیزهای خوش ذوق میکند
ذوق میکند، و چون این ذوق، ذوق پیشرفته است، خیلی یک حالت خوبی دارد.
قشنگ مشخص است که یک ذوق عادی نیست. آنقدر خوب است که آدم محو آن میشود و
ناگهان میبیند حواسش نبوده و دلش را بردهاند. کی برده؟ دلبر. چرا؟ تا ذوق
کند. چرا؟ چون دل بردن ذوق دارد دیگر! نه ولی جدی چرا؟ تا از ذوق دلبری
ذوق کند. یعنی ذوق پیشرفته. بعد ذوق پیشرفته که کرد چه میشود؟ ذوق پیشرفته
محیط را ذوقی میکند. آدم میبیند، دلبر دارد ذوق میکند، و خیلی خوب ذوق
میکند. گول او را میخورد و حواسش به ذوق دلبر پرت میشود، میبیند دلش
نیست. بعد میبیند دلبر باز دارد ذوق میکند و این بار پیشرفتهتر. چون ذوق
پیشرفته همینطوری هی پیش میرود. حد یقف ندارد. آدم اینها را که میبیند
میبیند چی؟ میبیند ای بابا! دلش را بردهاند، خودش هم دارد ذوق میکند.
ذوق زیبا دو برابر شده است. ضریب خوشذوقی رفته بالا. دلبر از ذوق آدم ذوق
میکند، خوب هم ذوق میکند، آدم به هکذا، ذوق ذوق ذوق، آ ماشالا دستها قطع
نشود. بله. اینطور.
یعنی دیدیم که دلبر هم ابتدا به ساکن دل میبرد، حالا شاید نه همه ش را، و هم وقتی برد، با ذوق، و هم با ذوق به ذوق. و هم همینطور الی آخر. پس چی؟ خوشذوقی شرط است. شرط چی؟ شرط دلبری. چرا؟ چرا ندارد. ولی به عنوان مستند میتوان به این موضوع اشاره کرد که اتفاقاً همین این سازمان ملل و صلیب سرخ و اینها پارسال پیارسال که چیز میکردند، در آخرین آمارشان، اسم دل ما را در این لیست آخری، یعنی اسیران ذوق به ذوق گذاشته بودند. که یعنی لابد یک چیزی بوده دیگر. جنگ که نبوده این برود اسیر بشود. این نشان میدهد که دلبر چطور با خوشذوقی خود، میتواند دلها را ببرد. خوشذوقی است که دلبر را میکند دلبر. خوب بلد است ذوق کند و ذوقهای خوب میکند. آفرین بر دلبر، و سلام بر تمام اُسرا.
یعنی دیدیم که دلبر هم ابتدا به ساکن دل میبرد، حالا شاید نه همه ش را، و هم وقتی برد، با ذوق، و هم با ذوق به ذوق. و هم همینطور الی آخر. پس چی؟ خوشذوقی شرط است. شرط چی؟ شرط دلبری. چرا؟ چرا ندارد. ولی به عنوان مستند میتوان به این موضوع اشاره کرد که اتفاقاً همین این سازمان ملل و صلیب سرخ و اینها پارسال پیارسال که چیز میکردند، در آخرین آمارشان، اسم دل ما را در این لیست آخری، یعنی اسیران ذوق به ذوق گذاشته بودند. که یعنی لابد یک چیزی بوده دیگر. جنگ که نبوده این برود اسیر بشود. این نشان میدهد که دلبر چطور با خوشذوقی خود، میتواند دلها را ببرد. خوشذوقی است که دلبر را میکند دلبر. خوب بلد است ذوق کند و ذوقهای خوب میکند. آفرین بر دلبر، و سلام بر تمام اُسرا.
۸.۸.۹۲
571
خدابیامرز برای کاهش اصطکاک همیشه از راهایی میرفت که هیشکی ازشون نمیرفت. این بود که اکثراً به جایی نمیرسید و هی میرفت. اونقد رفت تا مُرد. مرگ حقه به هر شکل.
۲۷.۷.۹۲
570
روز آخر آموزشی داشتن عکس یادگاری میگرفتن، خب من با هیشکی رفیق نشدم اونجا، هیشکی نخواست تو عکس یادگاریش باشم، منم خیلی دنبالش نبودم، ولی یه لحظه احساس کردم خب حالا کاریه که شده، باید یا نباید، اینجایی. اینجا بودی. شاید پس فردا خواستی به یکی بگی اینجا بودی، رو چه حسابی باور کنه راس میگی؟ خودت چی؟ اگه خودت یه روز همه چی یادت رفت، که البته چه بهتر، نباس یه چیزی داشته باشی، یه چیزی مث پل، که لااقل اگه گفتن آقا تو که به اینجا رسیدی از این مسیر اومدی، اینجا بودی یه مدت، مث بز زل نزنی تو چشاشون و بگی من؟ کی؟ کجا؟ و اینا، که گفتم منم برم یه عکسی بگیرم. هیشکی نبود. همه عکساشونو گرفته بودن و عکاس داشت میرفت. رفتم صداش زدم، خواستم بگم تکی بگیره، دیدم اونقدی نیستم که خودم تنها یه عکسو صاحاب بشم. هیشکی نبود. سر گروبان نمیدونم داشت میرفت دسشویی یا داشت میومد، گفتم سرکار، بیا ما با هم یه عکس یادگاری بگیریم منم بگم رفتم سربازی. گفت ای بابا، این حرفا چیه، بیا. وایسادیم جلو یه ردیف ژ3 چاتمه شده و عکس انداختیم. چاتمه ینی اینطوری که سه تا یا اگه نبود دوتا تفنگو به هم تکیه میدن همینجوری ول نباشن رو زمین. عین سرگروبان که اومد وایساد کنار ما همینجوری ول نباشیم تو عکس. دمش گرم انصافاً.
۳۰.۵.۹۲
569
آقای راننده میگه: نقطه نذاشته بری سر خط هیشکی سوارت نمیکنه. خیلی مگه کم پیش بیاد گذری به تورت بخوره.
۲۹.۵.۹۲
568
یه
روز یه گوسفند میره از چاه آب بخوره، گردنش کوتاه بوده نمیتونه، میخواد
برگرده به رفیقاش بگه از این چاه آب نخورید، سر میخوره میافته میمیره. همین
که سر میخوره، باعث میشه رفیقاش فک کنن درستشم همینه. همه شون میرن میافتن
تو چاه به گا میرن. خلق را تقلیدشان بر باد داد. بعله. حالا یه روز یه
زرافههه میاد از همون چاه آب بخوره، گردنش دراز بوده میتونه. آبشو که
میخوره جنازه این گوسفندا رو میبینه افسوسشم
میخوره بعد خلاصه دیگه یه گوزنه میاد آب بخوره، شاخاش گیر میکنه، یه
ماره میره، خوشش میاد همونجا میمونه میشه مار آبی، تا اینکه یک روز،
بعله، یه روز میرسه که این چاه میشه همون چاهی که خرگوش کوچولوی باهوش با
زیرکی، شیر، سلطان جنگلو میندازه توش میره پیش گوسفندا. اینه که میگم ینی
این قصهها چیز داره برامون. ینی دنیا ارزششو نداره. ول کن بره بابا.
اینجوری اونجوری میگذره هرچی هست.
بعله حاج آقا. چاییت سرد نشه.
بعله حاج آقا. چاییت سرد نشه.
567
یه روزم اتفاقاً این رفیق ما از در اومد تو، گفت فلانی، ما عاشق شدیم. گفتم احمق! آخه تو میدونی عشق بیوفایی داره، گریه و زاری داره، آدم فراری داره و کذا و کذا، باز رفتی عاشق شدی؟ گفت نه آخه من تنها که نشدم، ما شدیم. مجبوری شد. گفتم خب باز خوبه اونم عاشق تو شده، گفت نه، ما. من و تو و ایشون و اوشون و اینها. گفتم ینی منم الآن عاشقم؟ گفت آره. گفتم عاشق کی؟ گفت معلوم نیست. گفتم همه با هم عاشقیم؟ گفت آره. گفتم رفاقتمون خراب میشه وا! گف نمیشه. راس میگفت. دیدیم رفاقمتون هنوز قابل خوردنه. بعدش نشستیم رفت نون بگیره بعد صبونه چیز کنیم ببینیم چه باید کرد و چه میشود کرد. رفت و برگشت و صبونه رو زدیم و دیگه نفمیدم تو راه چی شده بود که نه اون چیزی گفت، نه راستش ما چیزی پرسیدیم. عاشقیا اینجوری شده دیگه. هیچیش معلوم نیست. ریده ن توش. برین توش بابا.
566
امروز سوار بی آر تی شدم، خب خیلی روزها سوار بی آر تی میشوم، امروز هم روش، بله، امروز سوار شدم و طبق عادت خودم را رساندم به آن وسط. در آن وسط، یک آقای سربازی ایستاده بود با ساکهایش در کنار. من هم روبروی آن سرباز. بعد همینطور الکی گفتم خب این سرباز که جذابیتی برای من ندارد، یک کاری بکنم حوصلهام سر نرود تا انقلاب. گفتم چه کنم چه نکنم، یک قصه برای خودم تعریف کنم. ولی آخه چی؟ گفتم یک قصهای دربارهی میمون و شتر و اسب. بعد گفتم خب اینها چه ربطی به هم دارند؟ اصلاً میمون و شتر و اسب جایی همه با هم ممکن است حاضر باشند؟ که بعد به خودم گفتم: بلی، در قصه ممکن است. بعد گفتم خب حالا قصهی این میمون و شتر و اسب چیست؟ میمون که از همه زشتتر است، و بازیش هم از همه بیشتر است. حالا کاری نداریم که زشت با بیش چطور قافیه شده، نکته ش اینجاست که این زشتی، هیچ ربطی به بیشتر بودن بازی ندارد. یعنی از همه زشتتر است، و بازیش هم از همه بیشتر است در عین حال. و این جالب است. آنقدر جالب است که شده ضرب المثل. چرا؟ چون خرق عادت توش هست. چرا؟ چون درستش این است که آنکه از همه زشتتر است، چون از همه زشتتر است، بازیش از همه نگوییم کمتر نباشد، ولی لااقل دیگر بیشتر هم نباشد. ولی میمون این کار را کرده. میمون از همه زشتتر است، و بازیش هم از همه بیشتر است. آفرین بر او. این به آن معنا نیست که تمام زشتها بازیشان از همه بیشتر است و یا آنان که بازیشان از همه بیشتر است، زشتترند. نه. زشتی، و بیشتر بودن بازی مستقل از هماند. همانطور که در حالت و طرب بودن شتر از شعر عرب لزوماً به این معنا نیست که هرکس از شعر عرب در حالت است و طرب، شتر است. نه. هرکسی میتواند به شرط کژطبعجانور نبودن، از شعر عرب در حالت و طرب باشد، شتر هم روش. این به آن معنا نیست و آن به این معنا نیست، ولی، در کنار هم قرار گرفتن اینها جالب است. مثلاً ما از شتر انتظار نداریم کژطبعجانور نباشد، حال آنکه نیست. چرا؟ چون از شعر عرب در حالت است و طرب. مثل میمون. که زشت نیست چون بازیش زیاد است و بازیش زیاد نیست چون زشت است. بلکه زشت است، و بازیش هم از همه بیشتر است. و این جالب است. چون خلاف انتظار است. و اسب. اسب، خب حیوان نجیبی است. آفرین بر او. نجیب است. نجابت دارد. نجابت خوب است، اسب خوب است، دمش هم گرم. به ما چه؟ اصلاً این اسب با آن میمون زشتترِ بازیبیشتر چه نسبتی دارد؟ یا با آن شترِ در حالت و طرب از شعر عرب؟ آنکه دارد بازیش را میکند، یا در میآورد، یا اینکه در حالتش است و طربش، به اسب چه؟ نجابت اسب اصلاً اینجا میخواهد چطور خودش را نشان بدهد؟ وسط آن بازی و این حالت و طرب؟ بعد گفتم خب قصه است، یک کاریش میکنیم حالا، که دیدم رسیدهایم به انقلاب و باید به سرعت پیاده شوم تا دشنام نشنوم. سرگرم شدیم به هر شکل. امیدوارم آن سرباز عزیز، امیدوارم تمام سربازان عزیز، هرکجا که هستند، شاد و سلامت و سرحال باشند. سربازها به هر شکل، گناه دارند. سربازند. سر میبازند. حالا ممکن هم هست نبازند، ولی اگر لازم شد، باید ببازند. و باختن سر، کار هر کسی نیست.
۶.۵.۹۲
564
در قدیم، بنده خاطرم هست یک سینی داغ میذاشتن به عنوان درب دیگ، و روش یه
چیزی درست میکردن به نام نزدیگ. این کلمهی نزدیک از اونجا میاد.
مثلاً طرف میگفته ته دیگ؟ بعد میدیده دوره، تا دربیاره طول میکشه. میگفته نه. همین نزدیگ بده قربون دستت.
بعد این دیگه میچرخه برا خودش میشه نزدیک امروزی.
مثلاً طرف میگفته ته دیگ؟ بعد میدیده دوره، تا دربیاره طول میکشه. میگفته نه. همین نزدیگ بده قربون دستت.
بعد این دیگه میچرخه برا خودش میشه نزدیک امروزی.
563
وقتی آخر شب سیلویا زنگ روی پیشخوان را زد و با صدایی بلندتر از حد حرف زدن، و لحنی جدیتر از آنچه در طول شب از او دیده بودم، گفت: برادرا جانمونی، بدو ماشالّا، اولین احساسی که بهم دست داد، تعجب بود. به محض اعلام سیلویا، تقریباً همه بلند شدند و یکی یکی از سالن رفتند بیرون. به فرانک نگاه کردم. او هم صندلیاش را داد عقب. انتظار نداشتم آنجا هم آخر شبها تعطیل بشود. منتظرش نبودم یعنی. ولی خب، شهر سیلویا، قانون سیلویا. من هنوز نمیدانستم شب باید کجا بمانم. همین بود که برای رفتن خیلی عجله نداشتم. فرانک، بلند شده بود و ایستاده بود کنار من که هنوز نشسته بودم. خواستم بلند بشوم، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: خوش بگذره. و همزمان به من و سیلویا گفت شب بخیر. من به سیلویا نگاه کردم. همچنان لبخند به لب داشت. فرانک رفت و در را پشت سرش بست. من هنوز درست متوجه موقعیت نشده بودم. حواسم هم خب زیاد سر جاش نبود. این از نوشیدن زیاد نبود، یعنی بیشتر از مشروب، تحت تأثیر فضا بودم. زمان زیادی آنجا نشسته بودم. پاهام خشک شده بود. در سکوت و با حرکاتی آرام خودم را از روی صندلی بلند کردم و ایستادم مقابل سیلویا. در تمام طول شب ندیده بودم کسی چیزی بپردازد. نمیدانستم چطور حساب میکنند. حتی نمیدانستم باید چی بگویم. سیلویا شروع کرد به تمیز کردن پیشخوان و جمع کردن لیوانها. من آرام گفتم: تو شهر جایی هست بشه شب موند؟ سیلویا دست از کار کشید و گفت: مگه میخوای بری؟ گفتم مگه نباید برم؟
- باید بری؟
+ نه.
- خب دیگه.
+ ینی میگی اینجا بمونم؟
- نمیخوای؟
+ باعث افتخارمم هست.
- اوه! خُبالا!
+ میتونم تو جمع کردن اینا کمک کنم؟
- میتونی؟
+ البته که میتونم.
- این سینی، اونم میزا.
سینی را برداشتم و راه افتادم بین میزها و مشغول جمع کردن لیوانها و بطریها شدم.
+ اینجا کسی بابت چیزی که میخوره پول نمیده؟
- چطور؟
+ چون تمام مدت ندیدم کسی پولی بده.
- خب. نه. نمیده. لازم نیست.
+ پس اینجا چجوری میچرخه؟
- هنوز نفهمیدی؟ با عشق!
+ پس یه جایی هست بالأخره که عشق توش نون و آب بشه.
- نون، آب، همه چی.
+ اونوقت چجوری؟
- یه جوری میشه دیگه.
+ خب این چیزا از یه جایی میاد دیگه. از تو زمین درمیاد؟
- دقیقاً. از تو زمین درمیاد.
خب نمیخواست جواب درست و حسابی بدهد. من هم خیلی کنجکاو نبودم. پیش خودم گفتم لابد بین این همه عاشق یک خرپول احمق هم پیدا میشود که بتواند کل هزینهی یک شهر را بدهد و ککش هم نگزد.
همه چیز تقریباً مرتب شده بود. چراغها را خاموش کرد و فقط یک چراغ کوچک پشت پیشخوان را روشنتر نگه میداشت که ظاهراً برای آن موقعیت کافی بود.
+ میدونی، من به تمام زنایی که از اینجا رفتن حق میدم.
- اوه! پس متوجه شدی!
+ کسی هست نشده باشه؟
- هرکی هنوز ندیده.
+ کسی هست ندیده باشه؟
- خود تو. چن ساعت قبل.
+ هممم... ولی یه چیزی رو نمیفهمم. این آدما تو رو بین خودشون تقسیم کردن؟
- این آدما؟ این آدما اگه دست خودشون بود که تا حالا حتی منم زنده نبودم. این آدما... هه... این آدما اسیرن. به سلامتی این آدما!
+ به سلامتی این آدما!
- تو مگه آدم نیستی؟
+ شاید تنها آدمی که تو شناسنامه ش قید شده آدم.
- پس چته؟
+ چیزیم نیست. فقط یه ذره تو فهمیدن مشکل دارم. معمولاً یا هیچی نمیفهمم، یا خیلی دیر میفهمم.
- میفهمی به وقتش.
+ میدونی، وقتی فرانکو دیدم، بیقرار بودم. ولی اون هیچی عین خیالش نبود. اینجا انگار هیشکی هیچی عین خیالش نیست. خود تو انگار هیچی عین خیالت نیست. جالبه که حتی منم دیگه هیچی عین خیالم نیست.
- خوبه؟
+ بدم نیست.
- پس حالشو ببر.
+ نمیتونم.
- چرا؟
+ چون نمیفهمم.
- چیو؟
+ همه چیو. هیچی نمیفهمم.
- پس به سلامتی همه نفهما!
+ به سلامتی همه نفهما!
- تو هنوز عاشق من نشدی؟
+ نمیدونم. این چیزا رو نمیفهمم.
- آخرین تازهوارد قبل از تو، هه... رفیقت.
+ فرانک؟
- فرانک. فرانک معقولترین آدم اینجاس. لااقل حرف میزنه. ولی خب، شب اولی که اینجا بود، قبل از سلام، گفت که عاشق منه.
+ فرانک آدم خوبیه.
- فرانک آدم خوبیه. به سلامتی فرانک!
+ به سلامتی فرانک!
- جدی تو چته؟
+ نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. ولی تو... تو خیلی خوشگلی.
- میدونم. خوبه باز اینو میفهمی.
+ به سلامتی همه خوشگلا!
- به سلامتی همه خوشگلا!
+ تو کی میخوابی؟
- من نمیخوابم.
+ جالبه. منم نمیخوابم.
- داشتی دنبال جا میگشتی که
+ فقط برای موندن. شب بیابون ناامنه.
- حتی با اون؟
هژیر را از غلافش درآوردم. توجهش متعجبم کرده بود. گذاشتمش روی میز و گفتم: به خصوص با این.
- ولی اینم خوبه ها. هرکاری میخوای میکنی، بعد میگی نمیفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- اولین نفر نیستی.
نگاهش را دوخت به هژیر.
+ میشناسیش؟
- دیدمش.
+ پس درست اومدم.
- اونم نمیفهمید. ولی تو دیگه خیلی نفهمی.
+ آدما با هم فرق دارن.
- ولی آخه چرا باید بفهمی؟ چیو باید بفهمی؟ نفهم خب.
+ نمیفهمم دیگه.
- آخه میخوای بفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- کسایی که میان اینجا میفهمن؟
+ نمیدونم. لابد باید بفهمن.
- این چیزی نیست که فهمیدن بخواد.
+ نمیدونم. شاید.
- نه هیچی میفهمی، نه هیچی میدونی. یه هفتیر گرفتی دستت راه افتادی تو بیابون. این عاقبت خوشی نداره.
+ احتمالاً. راه دیگهای ندارم.
- تو دیگه بسته. خیلی خوردی.
+ بیشتر از تو؟
- من عادت دارم.
+ همم... عادت... آدما عادت دارن عادت کنن.
- توئم عادت میکنی.
+ من؟ من که باید برم.
- خب به رفتن عادت میکنی. کردی.
+ گذشتن.
- فرقی نداره.
+ شاید.
- هه... خب. اینجا رم دیدی. اینجا رم دیدی و هیچی نفهمیدی.
+ هه آره... از قول من از فرانک خدافظی میکنی؟
- اگه بخوای.
+ فرانک آدم خوبیه.
- آدم خوبیه.
+ گمونم دیگه وقتشه خودمونو بزنیم به خواب.
- بزنیم.
+ شب بخیر.
- شب بخیر.
- باید بری؟
+ نه.
- خب دیگه.
+ ینی میگی اینجا بمونم؟
- نمیخوای؟
+ باعث افتخارمم هست.
- اوه! خُبالا!
+ میتونم تو جمع کردن اینا کمک کنم؟
- میتونی؟
+ البته که میتونم.
- این سینی، اونم میزا.
سینی را برداشتم و راه افتادم بین میزها و مشغول جمع کردن لیوانها و بطریها شدم.
+ اینجا کسی بابت چیزی که میخوره پول نمیده؟
- چطور؟
+ چون تمام مدت ندیدم کسی پولی بده.
- خب. نه. نمیده. لازم نیست.
+ پس اینجا چجوری میچرخه؟
- هنوز نفهمیدی؟ با عشق!
+ پس یه جایی هست بالأخره که عشق توش نون و آب بشه.
- نون، آب، همه چی.
+ اونوقت چجوری؟
- یه جوری میشه دیگه.
+ خب این چیزا از یه جایی میاد دیگه. از تو زمین درمیاد؟
- دقیقاً. از تو زمین درمیاد.
خب نمیخواست جواب درست و حسابی بدهد. من هم خیلی کنجکاو نبودم. پیش خودم گفتم لابد بین این همه عاشق یک خرپول احمق هم پیدا میشود که بتواند کل هزینهی یک شهر را بدهد و ککش هم نگزد.
همه چیز تقریباً مرتب شده بود. چراغها را خاموش کرد و فقط یک چراغ کوچک پشت پیشخوان را روشنتر نگه میداشت که ظاهراً برای آن موقعیت کافی بود.
+ میدونی، من به تمام زنایی که از اینجا رفتن حق میدم.
- اوه! پس متوجه شدی!
+ کسی هست نشده باشه؟
- هرکی هنوز ندیده.
+ کسی هست ندیده باشه؟
- خود تو. چن ساعت قبل.
+ هممم... ولی یه چیزی رو نمیفهمم. این آدما تو رو بین خودشون تقسیم کردن؟
- این آدما؟ این آدما اگه دست خودشون بود که تا حالا حتی منم زنده نبودم. این آدما... هه... این آدما اسیرن. به سلامتی این آدما!
+ به سلامتی این آدما!
- تو مگه آدم نیستی؟
+ شاید تنها آدمی که تو شناسنامه ش قید شده آدم.
- پس چته؟
+ چیزیم نیست. فقط یه ذره تو فهمیدن مشکل دارم. معمولاً یا هیچی نمیفهمم، یا خیلی دیر میفهمم.
- میفهمی به وقتش.
+ میدونی، وقتی فرانکو دیدم، بیقرار بودم. ولی اون هیچی عین خیالش نبود. اینجا انگار هیشکی هیچی عین خیالش نیست. خود تو انگار هیچی عین خیالت نیست. جالبه که حتی منم دیگه هیچی عین خیالم نیست.
- خوبه؟
+ بدم نیست.
- پس حالشو ببر.
+ نمیتونم.
- چرا؟
+ چون نمیفهمم.
- چیو؟
+ همه چیو. هیچی نمیفهمم.
- پس به سلامتی همه نفهما!
+ به سلامتی همه نفهما!
- تو هنوز عاشق من نشدی؟
+ نمیدونم. این چیزا رو نمیفهمم.
- آخرین تازهوارد قبل از تو، هه... رفیقت.
+ فرانک؟
- فرانک. فرانک معقولترین آدم اینجاس. لااقل حرف میزنه. ولی خب، شب اولی که اینجا بود، قبل از سلام، گفت که عاشق منه.
+ فرانک آدم خوبیه.
- فرانک آدم خوبیه. به سلامتی فرانک!
+ به سلامتی فرانک!
- جدی تو چته؟
+ نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. ولی تو... تو خیلی خوشگلی.
- میدونم. خوبه باز اینو میفهمی.
+ به سلامتی همه خوشگلا!
- به سلامتی همه خوشگلا!
+ تو کی میخوابی؟
- من نمیخوابم.
+ جالبه. منم نمیخوابم.
- داشتی دنبال جا میگشتی که
+ فقط برای موندن. شب بیابون ناامنه.
- حتی با اون؟
هژیر را از غلافش درآوردم. توجهش متعجبم کرده بود. گذاشتمش روی میز و گفتم: به خصوص با این.
- ولی اینم خوبه ها. هرکاری میخوای میکنی، بعد میگی نمیفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- اولین نفر نیستی.
نگاهش را دوخت به هژیر.
+ میشناسیش؟
- دیدمش.
+ پس درست اومدم.
- اونم نمیفهمید. ولی تو دیگه خیلی نفهمی.
+ آدما با هم فرق دارن.
- ولی آخه چرا باید بفهمی؟ چیو باید بفهمی؟ نفهم خب.
+ نمیفهمم دیگه.
- آخه میخوای بفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- کسایی که میان اینجا میفهمن؟
+ نمیدونم. لابد باید بفهمن.
- این چیزی نیست که فهمیدن بخواد.
+ نمیدونم. شاید.
- نه هیچی میفهمی، نه هیچی میدونی. یه هفتیر گرفتی دستت راه افتادی تو بیابون. این عاقبت خوشی نداره.
+ احتمالاً. راه دیگهای ندارم.
- تو دیگه بسته. خیلی خوردی.
+ بیشتر از تو؟
- من عادت دارم.
+ همم... عادت... آدما عادت دارن عادت کنن.
- توئم عادت میکنی.
+ من؟ من که باید برم.
- خب به رفتن عادت میکنی. کردی.
+ گذشتن.
- فرقی نداره.
+ شاید.
- هه... خب. اینجا رم دیدی. اینجا رم دیدی و هیچی نفهمیدی.
+ هه آره... از قول من از فرانک خدافظی میکنی؟
- اگه بخوای.
+ فرانک آدم خوبیه.
- آدم خوبیه.
+ گمونم دیگه وقتشه خودمونو بزنیم به خواب.
- بزنیم.
+ شب بخیر.
- شب بخیر.
۵.۵.۹۲
562
سیلویا تاون در نگاه اول، مثل باقی شهرهایی بود که دیده بودم. ساختمانها، خیابانها، مغازهها، بار، بانک، و در کل همه چیز. یک شهر کامل و نه خیلی خاص. در نگاه دوم، ولی انگار تمام این شباهتها از بین میرفت. جایی که نگاهت به آدمهایی میافتاد که همه مست و خمار، مثل همین رفیق جدیدم، گوشهای افتاده بودند. شهر تقریباً تعطیل بود. این را میشد از مقدار حرکت موجود بین آدمها حدس زد. از رفیقم پرسیدم: اینا چشونه؟ رفیقم اول به سرتا پای من نگاهی انداخت، در چشمهایش میشد خواند که دارد دنبال مناسبترین جواب میگردد، بعد نگاهی به آدمهایی که در گوشه و کنار، نشسته بودند، ایستاده تکیه داده بودند، یا کاملاً ولو شده بودند انداخت، بعد رو کرد به آسمان و گفت: ما... ما عاشقیم.
- عاشق؟ همه تون؟
+ تابلو رو ندیدی مگه؟
- چرا دیدم، ولی آخه چیزی که میبینم یه مشت دائم الخمر و منگه. عاشقی اینطوریه؟
+ اینطوریم میشه.
- خب قبول. شما عاشق، معشوقاتون کجان پس؟
+ معشوقامون؟ معشوقمون اونجاس.
و به ساختمانی اشاره کرد که تنها محل پر رفت و آمد شهر به نظر میرسید. شبیه باقی ساختمانها بود از دور. کم کم که نزدیکتر میشدیم و زاویهی دیدمان به عمود نزدیکتر میشد، بیشتر به چشم میآمد. چشم دنبال حرکت است. و آنجا حرکت زیاد بود. در بار سیلویا، حرکت زیاد بود. بالای سردرش، زیر تابلوی بزرگی که اسم سیلویا بر آن نقش بسته بود، تابلوی کوچکی هم بود که میگفت: "برادرا جا نمونی، بدو ماشالّا." انگار شعار آن بار بود. به محض دیدنش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا فقط برادرا؟ پس خواهرا چی؟ و این آنقدر محکم به ذهنم رسیده بود که به زبانش آورده بودم. رفیقم گفت: خواهرا همه رفتن. فقط ماییم و اون. قبل از آنکه بپرسم کی، ادامه داد: سیلویا. و نفسش را محکم بیرون داد. انگار بخواهم چیزی بگویم سریع نگاهش کردم، ولی نمیدانستم چی باید بگویم. متوجه استیصالم شد و با لبخند، دستش را به نشانهی دعوت به سمت بار گرفت و من هم گردنم را به نشانهی پذیرش تکان دادم و حرکت دستش را تقلید کردم. از پلهها بالا رفتیم و از در رد شدیم. بر خلاف تصویر و تصوری که از بار داشتم، آرامش عجیبی بر سالن حکمفرما بود. تمام میزها پر بود. هم از آدم، هم از بطری و لیوان. گروه موسیقی سه مرد کاملاً از خود بیخودشده بودند که یکی پیانو میزد، یکی گیتار و یک هارمونیکا. هر سه پشت به پشت هم نشسته بودند وسط سالن و هیچ کاری با آن یکی نداشتند، هرکدام در حال خودش بود، ولی خروجی همکاریشان فوق العاده بود. طوری که انگار تمام حاضران تحت تأثیر آن موسیقی به خلسهی مشترکی رفته بودند و گاهی با صدای برخورد بطریها و لیوانها نقشی در تکمیل آن موسیقی ایفا میکردند. آن سه تا ساز میزدند، ولی انگار گروه از تمام حضار تشکیل شده بود. تنها چیزی که آرامش آنجا را به هم میزد، آمد و رفت آدمها بود. و این آمد و رفتها خیلی ناگهانی بود. ناگهان یکی از جایش بلند میشد، میرفت بیرون. و ناگهان یکی بی هیچ حرفی وارد میشد و میرفت مینشست سر جایش. فقط ما بودیم که بیش از حد معمول دم در توقف کرده بودیم. به رفیقم نگاه کردم ببینم پیشنهادش کجاست برای نشستن، رفیقم؟ رفیق شده بودیم دیگر. ولی خب، رفیقم زل زده بود به پیشخوان بار. با چشمانی نمناک، و لبخندی عمیق، زل زده بود به پیشخوان. به پشت پیشخوان. همان کاری که کمتر از لحظهای بعد، من مشغول انجامش بودم. زل زده بودیم به زیباترین چشمان جهان. زل زده بودیم به زیباترین زن جهان. زیباترین زنی که هر مردی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن دیده و خواهد دید. زل زده بودیم به زیباترین لبخند جهان در تمام ادوار. و از شدت ذوق و خرکیفی داشت اشکمان درمیآمد. زیباترین چشم جهان به ما چشمک زد و قفلمان را شکست. رفیقم اصلاً از این رو به آن رو شده بود. مثل بچهای که میخواهد دوست جدیدش را به والدینش معرفی کند، دست من را گرفت و کشید و برد تا پیش پیشخوان. زیباترین چشم جهان، نگاهی به صف آدمهایی که مقابل پیشخوان نشسته بودند انداخت، و صاحبان خالیترین لیوانها که کوچکترین حرکت آن زن را از دست نمیدادند، بلافاصله لبخند زدند و با سرشان چیزی را تأیید کردند و بلند شدند تا جا براش نشستن ما باز شود. کنار صندلیها که رسیدیم، رفیقم که لحظهای نگاهش را از زن برنداشته بود، گفت: سلام سیلویا. سیلویا هنوز داشت مقدمات دادن جواب سلام رفیقم را روی چهرهاش فراهم میکرد، چرخش چشمها، حرکت پلک، لبخند و این چیزها، که نمیدانم چی شد که من هم یکهو گفتم: سلام سیلویا. سهتایی با هم زدیم زیر خنده. سیلویا تمام مقدماتی را که فراهم کرده بود کنار گذاشت و همانطور با خنده گفت: سلام فرانک، و سلام ... ممم رفیق فرانک! و سرخوشانه دستش را به سمت ما دراز کرد. از اینکه فرانک دستش را گرفت و بوسید تعجب کردم. تا حالا از نزدیک چنین صحنهای ندیده بودم. ما در شرق از این رسمها نداشتیم. دستم را دراز کردم و خیلی معمولی دست دادم. ولی از ته دل. چون مهم دل آدم است. از عدم تغییر چهرهی سیلویا فهمیدم که دل به دل راه دارد. فرانک هم خیلی اهمیتی به این قضیه نداد. یا لااقل چیزی بروز نداد. فقط رو به من کرد و گفت: تو که نمیخوای سیلویا فک کنه من آداب معاشرت بلد نیستم؟ اینجا باید نام را وارد کنید. شیطان داشت نقشه میکشید که چطوری بروز بدهد. ولی خب این چیزها برای من هیچ اهمیتی ندارد. همانطور که دست سیلویا را در دست عرقکردهام نگه داشته بودم، گفتم: من آدمم. و از ملاقات شما خیلی خوشحالم. و دستش را یک بار دیگر تکان دادم و رها کردم. منتظر بودم دستش را بکشد به سمت پیشبندش تا خشکش کند. همه بعد از دست دادن با من همین کار را میکنند. دستشان را خشک می کنند. ولی سیلویا مهربانتر از این حرفها بود. زیباترین زن جهان مثل بقیه نبود. دستش را بست و با انگشت اشارهاش به هرکدام از ما اشاره کرد بنشینیم و گفت: خب حالا که همه خوشحالیم، بنوشیم به سلامتی همه خوشحالا. با مهارت لطیفی که تا آن موقع ندیده بودم، دوتا لیوان چید جلوی ما، و یک لیوان کوچکتر هم گذاشت جلوی خودش، و پرشان کرد. لیوان ها را بردیم بالا و به افتخار خوشحالی نوشیدیم. سیلویا ما را با لبخند زیبایش ترک کرد تا به باقی لیوانهای خالی رسیدگی کند. من به فرانک نگاه کردم. همچنان چشمش به سیلویا بود. اصلاً قابل مقایسه با آن جنازهای که بر دروازهی شهر افتاده بود، نبود. و من، اصلاً انگار نه انگار که تمام روز راه رفته بودم. سیلویا فوق العاده بود. کم کم داشتم متوجه معنی آن تابلوی خوشآمدگویی، حرفهای فرانک، و وضعیت آن شهر میشدم. گویی ذوق دیدن سیلویا محرک الهامی شده بود ازهمهی ماجرایی که بر شهر و خواهرا و برادرا گذشته بود. چشم همهی افراد حاضر در سالن، صدای ساز آن نوازندگان، و حتی دیلینگ دیلینگ گاه و بیگاه لیوانها و بطریها، حالا همه داشتند قصهای آشنا را تعریف میکردند. نمیدانم بهش بگویم خوششانسی یا بدشانسی. ولی شاید اگر هنوز زنده میبودم باید نگران تشابه احتمالی سرنوشتم با اهالی آن شهر میشدم.
- عاشق؟ همه تون؟
+ تابلو رو ندیدی مگه؟
- چرا دیدم، ولی آخه چیزی که میبینم یه مشت دائم الخمر و منگه. عاشقی اینطوریه؟
+ اینطوریم میشه.
- خب قبول. شما عاشق، معشوقاتون کجان پس؟
+ معشوقامون؟ معشوقمون اونجاس.
و به ساختمانی اشاره کرد که تنها محل پر رفت و آمد شهر به نظر میرسید. شبیه باقی ساختمانها بود از دور. کم کم که نزدیکتر میشدیم و زاویهی دیدمان به عمود نزدیکتر میشد، بیشتر به چشم میآمد. چشم دنبال حرکت است. و آنجا حرکت زیاد بود. در بار سیلویا، حرکت زیاد بود. بالای سردرش، زیر تابلوی بزرگی که اسم سیلویا بر آن نقش بسته بود، تابلوی کوچکی هم بود که میگفت: "برادرا جا نمونی، بدو ماشالّا." انگار شعار آن بار بود. به محض دیدنش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا فقط برادرا؟ پس خواهرا چی؟ و این آنقدر محکم به ذهنم رسیده بود که به زبانش آورده بودم. رفیقم گفت: خواهرا همه رفتن. فقط ماییم و اون. قبل از آنکه بپرسم کی، ادامه داد: سیلویا. و نفسش را محکم بیرون داد. انگار بخواهم چیزی بگویم سریع نگاهش کردم، ولی نمیدانستم چی باید بگویم. متوجه استیصالم شد و با لبخند، دستش را به نشانهی دعوت به سمت بار گرفت و من هم گردنم را به نشانهی پذیرش تکان دادم و حرکت دستش را تقلید کردم. از پلهها بالا رفتیم و از در رد شدیم. بر خلاف تصویر و تصوری که از بار داشتم، آرامش عجیبی بر سالن حکمفرما بود. تمام میزها پر بود. هم از آدم، هم از بطری و لیوان. گروه موسیقی سه مرد کاملاً از خود بیخودشده بودند که یکی پیانو میزد، یکی گیتار و یک هارمونیکا. هر سه پشت به پشت هم نشسته بودند وسط سالن و هیچ کاری با آن یکی نداشتند، هرکدام در حال خودش بود، ولی خروجی همکاریشان فوق العاده بود. طوری که انگار تمام حاضران تحت تأثیر آن موسیقی به خلسهی مشترکی رفته بودند و گاهی با صدای برخورد بطریها و لیوانها نقشی در تکمیل آن موسیقی ایفا میکردند. آن سه تا ساز میزدند، ولی انگار گروه از تمام حضار تشکیل شده بود. تنها چیزی که آرامش آنجا را به هم میزد، آمد و رفت آدمها بود. و این آمد و رفتها خیلی ناگهانی بود. ناگهان یکی از جایش بلند میشد، میرفت بیرون. و ناگهان یکی بی هیچ حرفی وارد میشد و میرفت مینشست سر جایش. فقط ما بودیم که بیش از حد معمول دم در توقف کرده بودیم. به رفیقم نگاه کردم ببینم پیشنهادش کجاست برای نشستن، رفیقم؟ رفیق شده بودیم دیگر. ولی خب، رفیقم زل زده بود به پیشخوان بار. با چشمانی نمناک، و لبخندی عمیق، زل زده بود به پیشخوان. به پشت پیشخوان. همان کاری که کمتر از لحظهای بعد، من مشغول انجامش بودم. زل زده بودیم به زیباترین چشمان جهان. زل زده بودیم به زیباترین زن جهان. زیباترین زنی که هر مردی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن دیده و خواهد دید. زل زده بودیم به زیباترین لبخند جهان در تمام ادوار. و از شدت ذوق و خرکیفی داشت اشکمان درمیآمد. زیباترین چشم جهان به ما چشمک زد و قفلمان را شکست. رفیقم اصلاً از این رو به آن رو شده بود. مثل بچهای که میخواهد دوست جدیدش را به والدینش معرفی کند، دست من را گرفت و کشید و برد تا پیش پیشخوان. زیباترین چشم جهان، نگاهی به صف آدمهایی که مقابل پیشخوان نشسته بودند انداخت، و صاحبان خالیترین لیوانها که کوچکترین حرکت آن زن را از دست نمیدادند، بلافاصله لبخند زدند و با سرشان چیزی را تأیید کردند و بلند شدند تا جا براش نشستن ما باز شود. کنار صندلیها که رسیدیم، رفیقم که لحظهای نگاهش را از زن برنداشته بود، گفت: سلام سیلویا. سیلویا هنوز داشت مقدمات دادن جواب سلام رفیقم را روی چهرهاش فراهم میکرد، چرخش چشمها، حرکت پلک، لبخند و این چیزها، که نمیدانم چی شد که من هم یکهو گفتم: سلام سیلویا. سهتایی با هم زدیم زیر خنده. سیلویا تمام مقدماتی را که فراهم کرده بود کنار گذاشت و همانطور با خنده گفت: سلام فرانک، و سلام ... ممم رفیق فرانک! و سرخوشانه دستش را به سمت ما دراز کرد. از اینکه فرانک دستش را گرفت و بوسید تعجب کردم. تا حالا از نزدیک چنین صحنهای ندیده بودم. ما در شرق از این رسمها نداشتیم. دستم را دراز کردم و خیلی معمولی دست دادم. ولی از ته دل. چون مهم دل آدم است. از عدم تغییر چهرهی سیلویا فهمیدم که دل به دل راه دارد. فرانک هم خیلی اهمیتی به این قضیه نداد. یا لااقل چیزی بروز نداد. فقط رو به من کرد و گفت: تو که نمیخوای سیلویا فک کنه من آداب معاشرت بلد نیستم؟ اینجا باید نام را وارد کنید. شیطان داشت نقشه میکشید که چطوری بروز بدهد. ولی خب این چیزها برای من هیچ اهمیتی ندارد. همانطور که دست سیلویا را در دست عرقکردهام نگه داشته بودم، گفتم: من آدمم. و از ملاقات شما خیلی خوشحالم. و دستش را یک بار دیگر تکان دادم و رها کردم. منتظر بودم دستش را بکشد به سمت پیشبندش تا خشکش کند. همه بعد از دست دادن با من همین کار را میکنند. دستشان را خشک می کنند. ولی سیلویا مهربانتر از این حرفها بود. زیباترین زن جهان مثل بقیه نبود. دستش را بست و با انگشت اشارهاش به هرکدام از ما اشاره کرد بنشینیم و گفت: خب حالا که همه خوشحالیم، بنوشیم به سلامتی همه خوشحالا. با مهارت لطیفی که تا آن موقع ندیده بودم، دوتا لیوان چید جلوی ما، و یک لیوان کوچکتر هم گذاشت جلوی خودش، و پرشان کرد. لیوان ها را بردیم بالا و به افتخار خوشحالی نوشیدیم. سیلویا ما را با لبخند زیبایش ترک کرد تا به باقی لیوانهای خالی رسیدگی کند. من به فرانک نگاه کردم. همچنان چشمش به سیلویا بود. اصلاً قابل مقایسه با آن جنازهای که بر دروازهی شهر افتاده بود، نبود. و من، اصلاً انگار نه انگار که تمام روز راه رفته بودم. سیلویا فوق العاده بود. کم کم داشتم متوجه معنی آن تابلوی خوشآمدگویی، حرفهای فرانک، و وضعیت آن شهر میشدم. گویی ذوق دیدن سیلویا محرک الهامی شده بود ازهمهی ماجرایی که بر شهر و خواهرا و برادرا گذشته بود. چشم همهی افراد حاضر در سالن، صدای ساز آن نوازندگان، و حتی دیلینگ دیلینگ گاه و بیگاه لیوانها و بطریها، حالا همه داشتند قصهای آشنا را تعریف میکردند. نمیدانم بهش بگویم خوششانسی یا بدشانسی. ولی شاید اگر هنوز زنده میبودم باید نگران تشابه احتمالی سرنوشتم با اهالی آن شهر میشدم.
۳.۵.۹۲
561
ماجرایی که آن روز عصر انتظارم را میکشید، آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. تا قبل از دیدن تابلوی "به شهر عاشقپرور سیلویا تاون خوش آمدید" همه چیز مثل همیشه بود. از شهری که یک شب در آن خوابیده بودم، راه افتاده بودم -همچنان پیاده- و با بیابان همسفر شده بودم تا برسم به باقی شهرهایی که قرار بود یک شب هم در آنها بخوابم و باز فردایش ترکشان کنم و بروم تا برسم به ناکجا. ناکجا، سرزمین عقابها. و کجا میشود یک عقاب همیشه بیدار را پیدا کرد؟ ناکجا. پای تابلوی خوشآمدگویی، کسی روی زمین نشسته بود و به تخته سنگ پایگاه تابلو تکیه داده بود. یک پایش را ولنگارانه دراز کرده بود و زانوی پای دیگرش را بالا آورده بود تا شاید تکیهگاه دستش باشد که آن بطری سرخالی سبزرنگ را نگاه داشته بود. شاید اگر ورودی شهر رو به شرق میبود، میتوانستم عبور نور آفتاب عصرگاهی از بطری و ردش را به شکل یک سایهی سبزرنگ روی شنها ببینم. چیزی که مدتهاست ندیدهام. ولی من داشتم به سمت شمال حرکت میکردم، و آن نور، سایهاش را روی بدن آن مرد انداخته بود که خب دیدنش هیچ لطفی نداشت. تکانهای دستش را دیده بودم و مطمئن بودم زنده ست. هیچ مردهای نمیتواند بطری را در دستش نگه دارد و آنطور از بالا بگیرد و تابش بدهد. تقریباً به او رسیده بودم و از عدم تغییر حالتش برداشتم یا هنوز متوجه حضورم نشده و یا هیچ اهمیتی برایش ندارد. و خب دلیلی هم نداشت که رسیدن من برای آن مست اهمیتی داشته باشد. ما تقریباً توی شهر بودیم و دیدن آدمها توی شهر هیچ غریب نیست. به کنارش که رسیدم، هنوز تصمیم نگرفته بودم با او حرف بزنم یا نه. از جلویش گذشتم و عبور سایهی خودم را از روی بدنش دیدم. هنوز هیچ واکنشی نداشت. دو سه قدم که رفتم، باز برگشتم ببینم تغییری کرده یا نه، که دیدم همانطور نشسته و چشم دوخته به بطری. احساس کردم باید یک طوری او را متوجه حضورم کنم. البته حتماً متوجه حضورم شده بود، ولی اینکه هیچ واکنشی از خودش نشان نداد، باعث میشد احساس کنم دارد بهم توهین میکند. آدم موجود جالبی ست. هم دوست دارد دیگران به او توجه کنند، و هم دوست دارد آن توجه را خودش هم بفهمد، و هم دوست ندارد کسی زیاد بهش توجه کند. شاید اگر آن مرد لااقل سرش را کمی بالا آورده بود نگاهی به من انداخته بود، اینقدر مشتاق به جلب توجهش نبودم. آن موقع لااقل به حضور خودم شک نمیکردم. این شد که برگشتم جلویش ایستادم. سایهام جلوی عبور نور از بطری را گرفت، و ادامهی این وضعیت، مجبورش کرد حضورم را تأیید کند. همانطور که سرش پایین بود، گفت: برو کنار بذا نور بیاد. به اندازهای که به نور راه عبور بدهم رفتم کنار، و پرسیدم: اینجا جایی هست شب بشه موند؟ گفت: اینجا برای همهی زندگی همهی آدما جا هست برا موندن. اصلاً نفهمیدم چی گفت. گذاشتم به حساب مستیش. سطر شروع این گفت و گوی کوتاه قانعم کرد که ادامهش بیفایده است. به سمت شهر برگشتم و هنوز قدم اول را برنداشته بودم که گفت: ولی برای تو نه. بهش رو کردم و پرسیدم: چرا؟ سرش را آورد بالا –شاید برای آنکه لبخند دوستانهاش را نشانم بدهد- و گفت: همین سؤالت جواب خودشه. گفتم: نمیفهمم. شروع به ور رفتن با چوب پنبهی بطری کرد و وقتی درش آورد، گفت: هیشکی نمیفهمه. و یک جرعه سرکشید. چوب پنبه را تازه وارد بطری کرده بود تا ان را ببندد که انگار ناگهان حس مهماننوازیش گل کرد و درش آورد و بطری را به سمت من گرفت. من احساس می کردم انجا قرار است صرفاً به عنوان یک تماشاچی حضور داشته باشم و نمیدانستم باید چه کنم. هنوز درگیر جوابهایش بودم. گفت بیا بشین لبی تر کن، خستگیت در بره و رفت کنار تا من هم جای تکیه به تخته سنگ داشته باشم و و با کف دستش روی زمین که تازه خالی شده بود زد و گفت بشین بابا دیر نمیشه. لبخندی به نشانهی تشکر زدم و کمی گردنم را به نشانهی احترام پایین آوردم و بطری را ازش گرفتم و نشستم کنارش. از آنجا میشد غلاف خالی هفتیرش را دید. بطری را سر کشیدم و وقتی آوردمش پایین، دستش را آورده بود بالا تا چوب پنبه را به من بدهد. در بطری را بستم و زل زدم به بیابان. بدون مقدمه گفت: از کجا میای؟ سریع گفتم: از شرق. خندید و نگاهم کرد و پرسید: شرق چه خبر؟ با لبخند گفتم: خبرا که همه اینجاس. شرق خبری نیست. بطری را از دستم گرفت و گفت: پس اومدی دنبال خبر؟ ها؟ من که تحت تأثیر همان جملههای اولش بودم، گفتم: خبرا که خودشون میرسن. اومدم دنبال منبع خبر. و زیرچشمی نگاهی به هژیر، هفتیرم، هفتیر عقاب بیدار که افتاده بود دست من، انداختم. منتظر بودم بپرسد کدام خبر، تا کل ماجرا را برایش بگویم، که نپرسید. یک قلپ طولانی پر سر و صدا سر کشید و بطری را داد به من، که من هم همان کار را کردم. و باز همان دست که چوب پنبه را به من میداد. طوری شده بود که انگار فقط در لحظات جا به جایی بطری و نوشیدن بود که میتوانستیم حرف بزنیم. ایستگاههای تکلم. در ایستگاه بعدی ازش پرسیدم که آیا اهل همان شهر است که گفت نیست. فقط یک ایستگاه دیگر مانده بود. داشتم دنبال سؤال مناسب میگشتم که ناگهان تنه ای به من زد و با نگاهش یادآور شد که بطری را در دست دورترم نگه داشتهام. گفتم: ها! ببخشید. و بطری را رد کردم. وقتی داشت مینوشید، رو کردم بهش و پرسیدم: تو این شهر جایی هست که شب بشه موند؟ بطری را که میداد بهم، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: اینو که یه بار پرسیدی.
- خب درست جواب ندادی که.
+ ولی جواب درستو دادم.
- هنوز نمیفهمم.
+ میفهمی. به وقتش.
- پس فک میکنم بهتره دیگه برم.
+ چرا؟
- چون میخوام زودتر بفهمم
+ زودتر. هه...
- توئم میای؟
+ منم میام؟ ممم... منم بیام دیگه... اینم که تموم شد.
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. دستش را به سمتم گرفت تا کمکش کنم بلند شود. و راه افتادیم.
+ حالا داریم میریم، ولی دیر و زودش فرقی نداره.
- چطور؟
+ میبینی حالا. به اینجا میگن سیلویا تاون.
- خب درست جواب ندادی که.
+ ولی جواب درستو دادم.
- هنوز نمیفهمم.
+ میفهمی. به وقتش.
- پس فک میکنم بهتره دیگه برم.
+ چرا؟
- چون میخوام زودتر بفهمم
+ زودتر. هه...
- توئم میای؟
+ منم میام؟ ممم... منم بیام دیگه... اینم که تموم شد.
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. دستش را به سمتم گرفت تا کمکش کنم بلند شود. و راه افتادیم.
+ حالا داریم میریم، ولی دیر و زودش فرقی نداره.
- چطور؟
+ میبینی حالا. به اینجا میگن سیلویا تاون.
۳۰.۴.۹۲
560
یک مسابقهای پخش میکرد برنامه کودک شبکه دو، به نام ببین و بگو. حتماً
خاطرتون هست. مسابقه به این شکل بود که یک صفحهی دوّار بزرگ بود، روش یه
عالمه خرت و پرت بزرگ و کوچیک گذاشته بودن، که باارزشترین چیزش، معمولاً
دوچرخه بود، جاروبرقی بود یا همچین چیزی که در وسط صفحه قرار داشت.
شرکتکننده یک دور یا دو دور چرخش اون صفحه و چیزای روشو تماشا میکرد، بعد
چهل ثانیه وقت داشت تا بیستتا از اون چیزایی که دیده رو بگه. اگر موفق به
این امر میشد، اون جایزهی بزرگ وسط صفحه مال اون میشد. اگر هم نه، به
فراخور تعداد اشیائی که نام میبرد، جایزهای به رسم یادبود از بین همون
اشیاء دریافت میکرد. وقتی مسابقه پخش میشد، ماهم همزمان در منزل شروع
میکردیم به تماشای اون صفحه تا ببینیم چند مرده حلاجیم. و معمولاً برنده
میشدیم. ولی خب مسابقهی ما نبود. از طرفی، توی شرایط استودیو و اون سن و
سال و اینا، مسلماً مسابقهی واقعی سخت تر از حالت تمرینی بود. حالا
بگذریم. عرض بنده اینه که این زندگی، خیلی شبیه اون مسابقهی ببین و بگو
ئه. یه چیزی هست داره میچرخه، یه چیزایی توشه، ما هم داریم میبینیم.
هزاران ساله که داریم میبینیم. هرکی بتونه چیزای بیشتری از اون چیزایی که
دیده بگه، برنده ست. حالا نه که یکی بیاد ازت بپرسه یالّا بگو. همین چیزایی
که یاد میگیریم، چیزایی که میفهمیم، استفادهای که ازشون میکنیم، این
همون گفتنه ست. لازمهی این کار، حفظ خونسردی، و نگاه دقیقه. و اینکه
حواسمون به یه چیز پرت نشه. چیزای زیادی روی اون صفحه هست و موقع گفتن،
فرقی نمیکنه کدومو میگی. یه جوری باید ببینی که بعداً بتونی بگی. اون
چیزایی رو که راحتتر میتونی بگی، زود باید پیدا کنی و هزار و یک تکنیک
دیگر.
یکی دیگه از شباهتای اون مسابقه با این زندگی هم اینه که هیچکس نشد دوبار تو اون مسابقه شرکت کنه. لااقل ما که ندیدیم. البته به جز ما کوچولوای گل توی خونه که با هر شرکتکننده، ما هم شرکت میکردیم. که این، فرق اصلی اون مسابقه س با این زندگی. لااقل برای ماها.
یکی دیگه از شباهتای اون مسابقه با این زندگی هم اینه که هیچکس نشد دوبار تو اون مسابقه شرکت کنه. لااقل ما که ندیدیم. البته به جز ما کوچولوای گل توی خونه که با هر شرکتکننده، ما هم شرکت میکردیم. که این، فرق اصلی اون مسابقه س با این زندگی. لااقل برای ماها.
۲۵.۴.۹۲
559
- آقا کلّاً چند؟
+ چی؟
- همه چی.
+ همه چی نداریم که
- چی دارین؟
+ چی میخوای؟
- همه چی میخوام.
+ کجا بت آدرس دادن؟
- اینجا
+ ببینم
- ببین
+ اینجا که اینجا نیست که
- کجاس پس؟
+ اونجا
- اونجا کجاس؟
+ اونطرف
- آها. مرسی
+ خواهش میکنم.
+ چی؟
- همه چی.
+ همه چی نداریم که
- چی دارین؟
+ چی میخوای؟
- همه چی میخوام.
+ کجا بت آدرس دادن؟
- اینجا
+ ببینم
- ببین
+ اینجا که اینجا نیست که
- کجاس پس؟
+ اونجا
- اونجا کجاس؟
+ اونطرف
- آها. مرسی
+ خواهش میکنم.
۲۲.۴.۹۲
557
ای کاش لااقل
پاره آجری باشم
قلوه سنگی
در دستان مهربانت
که با آن سر دشمنانت را بتوانی شکست.
معمار
پاره آجری باشم
قلوه سنگی
در دستان مهربانت
که با آن سر دشمنانت را بتوانی شکست.
معمار
۱۸.۴.۹۲
556
پَت
میگه هرچیزی که برای فهمیدنش آدم به زحمت بیافته، خب لابد برای فهمیدن
نیست. چیزی که برای فهمیدنه خیلی راحتتر از اینا باید فهمیده بشه، مَت عزیز.
دربارهی هنر دارن بحث میکنن.
دربارهی هنر دارن بحث میکنن.
555
ما زخمیا خوبیمون اینه که همین منتظر میشینیم تا انقد خون ازمون بره که بمیریم. نیاز به حرکت خاصی نداریم برای خودکشی.
حالا بیمزه م میشه. ولی بدیمونم همینه مع الاسف.
حالا بیمزه م میشه. ولی بدیمونم همینه مع الاسف.
554
نمکدونی که شاخ میشه رو حاج آقا، آب. همین آب چاره شه. که اتفاقاً روشناییم هست و خیر و برکته که پشتش میاد.
553
معمار
میگه برای اینکه هیچوقت هیچ کاری نکنی لازم نیست واقعاً هیچوقت هیچ کاری
نکنی. فقط کافیه تا وقتی دیگه هیچ کاری نمیشه کرد هیچ کاری نکنی.
552
پیشنهاد نابودی
کرهی زمین را بنده دیروز تقدیم هیئت رئیسه کردم رفت کمیسیون. امروز تماس
گرفتن ببینن برنامه مون برای بعد از نابودی چیه.
که عرض کردم: هیچی.
که عرض کردم: هیچی.
550
به
نظر ما، من و دوستای خیالیم، انسان یا نباید بره، یا باید زیاد بره همیشه.
زیاد یعنی تا انتها. تا جایی که جا هست. چون جا نیست، ما نمیریم.
549
روزی شخصی از مصر به خدمت حضرت رسید. عرض کرد ای مولای ما! به کجا فرار کنیم؟ حضرت تبسمی نمود و فرمود: به جلو عزیزم. به جلو.
548
شما هم هنگام تایپ، از کیبوردتون صدای راه رفتن اسبای درشکه بر سنگفرش خیابونای مهگرفتهی لندن میاد؟
547
اخبار علمی، فرهنگی، هنری:
در خارج برای درمان کچلی افرادی که موی مناسب برای کاشت ندارند یک جمله به آنان میدهند که روزی ده هزاربار به اطرافیانشان بگویند. با این شیوه، زبان فرد مو درمیآورد که میتوان از آن برای کاشت در کلّه استفاده کرد و کچلی را، به یاری خدا، برطرف نمود.
در خارج برای درمان کچلی افرادی که موی مناسب برای کاشت ندارند یک جمله به آنان میدهند که روزی ده هزاربار به اطرافیانشان بگویند. با این شیوه، زبان فرد مو درمیآورد که میتوان از آن برای کاشت در کلّه استفاده کرد و کچلی را، به یاری خدا، برطرف نمود.
546
خودکار هیچی درو نمیکنه. چون خودشو کاشته هیشکی نیست بهش آب بده نورشو تنظیم کنه و در نتیجه به گا میره.
544
هیچ آیا میدانستید که تاریخ هیچگونه نشان نمیدهد که دوتا مرغ زیرک با هم روی یک تخم مرغ زیرک خوابیده باشند؟
543
مداد، دوتا دشمن داره. یکی مداد پاک کن، یکی مدادتراش. از اون دشمنایی که البته چون دوست دشمن است چه کار کنیم و اینا.
خودکار ولی چی؟ نه دوست داره، نه دشمن. خودش دوست خودشه، خودش دشمن خودشه.
آدمام دو دسته ن.
خودکار ولی چی؟ نه دوست داره، نه دشمن. خودش دوست خودشه، خودش دشمن خودشه.
آدمام دو دسته ن.
542
کاپیتان پرواز یاد میده، همچون پرندگان در مادر نیچر، میبره لبه پرتگاه ول
میکنه به امون خدا. به اونام که بال ندارن میگه لازم باشه درمیاری.
۲۱.۳.۹۲
541
نشسته بودم توی خانه و داشتم با گرما مذاکره میکردم. به طور دقیق با دمای هوا. حاضر نبود کم بشود. حق هم داشت. چرا باید قبول میکرد کم بشود؟ من چی داشتم که در ازای کم شدنش به او بدهم؟ هیچ چیز. هیچ چیزِ هیچ چیز که البته نه، چیزهایی داشتم، ولی به درد دمای هوا نمیخورد. به درد گرما نمیخورد. اما من داشتم آن چیزهایی را هم که داشتم از دست میدادم، در ازای هیچ چیز. مذاکره را بینتیجه رها کردم و چشمهایم را بستم. از سر ناچاری. از سر تسلیم. عقلم به هیچجا قد نمیداد. انگار مغزم را خالی کرده بودند و جمجمهام پر از کاه شده بود. کاه هم نه، پر از هوا بود. هوای داغ. جایی بین هوشیاری و بیهوشی معلق بودم که اس ام اس سعدی آمد. نمیدانم از کجا. نمیدانم. گفته بود: «از دل بـرون شـو ای غـم دنـیـا و آخـرت/ یـا خـانـه جـای رخت بود یا مجال دوست» در هر حالتی که باشی، سعدی پیام بدهد، نمی توانی در خانه بند بشوی، در حالتی که من بودم، در تعادل ناپایداری که من داشتم بر یکی از قلههای سینوس آن روز، حالا این هیچ، با این پیام، به هیچ عنوان نمیشد در خانه بند بشوم. تصمیم خودم را گرفتم و چپاندم توی کشکول. کشکولی که با آن تبرزین، به جای هژیر، هفتیرم، یا درستتر بگویم هفتیر عقاب بیدار، گرفته بودم. حالا هر سه را داشتم. با هرسه از خانه زدم بیرون. هنگام خروج البته مردد بودم که هژیر را بردارم یا نه. سر آخر برداشتم و رفتم. در حالی که تمام بدنم ارکستری بود که داشت به رهبری موریکونه، "یک مشت دلار" را مینواخت. اگر همیشه بود، با خیال راحت پیاده میرفتم. ولی همیشه نبود. یعنی مثل همیشه نبود. از وقتی یاد گرفتهام سوار ابرها بشوم، هیچ چیز مثل همیشه نیست. هم خوب است خب، هم بد. اما دریغ از یک لکه ابر در آن آسمان داغ. با اکراه پیاده به سوی غرب به راه افتادم، با این امید که در راه، ابری پیدا کنم. صد قدمی که رفتم، چشمم را از آسمان برداشتم و مثل همیشه، پیاده ادامه دادم. پیادهای که به دنبال "چند دلار بیشتر" بود. ولی هوا خیلی گرم بود. و بیابان، طاقتفرسا. به جز خودم و چند بزمجه که یکلنگهپا روی تخته سنگهای پراکنده ایستاده بودند، کسی را نمیدیدم. محیط اطرافم ناگهان برایم غریبه شده بود. گم شده بودم. بله. هنوز تعداد قدمهایم به دویست نرسیده بود که گم شدم. زیر پایم زمین، بالای سرم آسمان، و چهار طرف دیگرم، ختم میشد به افق. عجیب این بود که هیچ استرسی نداشتم. این حس، خب هم خوب است، هم بد است، و هم زشت است. و من تمام اینها را با چارستون بدنم مینواختم. هنوز خیلی مانده بود تا خسته بشوم. ولی تصمیم گرفتم بنشینم. به اولین سنگی که میشد زیر سایهاش بنشینی که رسیدم، نشستم. تکیه دادم به سنگ، یک پایم را دراز کردم، و یک پای دیگرم را خم کردم تا بتوانم پیشانیم را روی زانو بگذارم. هم پیشانیم را، هم آرنج دست موافق را. چون زانو سفت است، پیشانی هم سفت است. دستم را از آرنج گذاشتم روی زانو، و پیشانیم را گذاشتم روی هر دو. آن یکی دستم روی هفتیر بود، ولی او هم دوست داشت به این جمع ملحق بشود. این را یواش توی گوشم گفت. هفتیر را از غلاف درآوردم، و آن یکی دستم را هم آوردم توی جمع. بهتر از این نمیشد "حرفهای" را نواخت. شاید هم میشد، من بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم و به نظرم آن بهترین اجرا بود. از چند ثانیه پس از گردهمایی آرنجها و زانو و پیشانی، صدای مداوم حرکت سنگریزهها توجهم را به خود جلب میکرد. بدون کوچکترین تغییری در حالتم، ضامن را کشیدم. این بار نه من، که سنگریزههای بیابان داشتند "روزی روزگاری در غرب" را مینواختند. ناگهان صدای یک غریبه را چنان نزدیک به گوشم شنیدم، که از بهت اینکه چطور آن همه به من نزدیک شده و من نفهمیدهام سنگ شدم. و سنگتر شدم وقتی صدای دومین غریبه را نزدیک گوش دومم شنیدم. داشتند دم گوش من دربارهی من حرف میزدند.
- گم شده؟
+ گم شده؟
- گم شده.
+ گم شده دیگه.
- همه اینجا گم میشن. هه هه...
+ به جز ما. هه هه..
- بهش بگیم؟
+ که گم شده؟
- نه.
+ که همه اینجا گم میشن؟
- نه احمق!
+ به جز ما؟
- آره.
+ به جز ما چی؟
- که به جز ما همه اینجا گم میشن و بدون کمک ما نمیتونه پیدا بشه.
+ آره...
- پس بگیم؟
+ خب چرا؟
- شاید کمکش کنیم.
+ نه. چرا به جز ما هیشکی اینجا گم نمیشه؟
- لالا هللا...
سیل سرد عرق از پشت گردنم راه افتاده بود. دیگر نمیتوانستم در برابر ترس و کنجکاویم مقاومت کنم. با سریعترین حرکتی که در توانم بود پشتم را فشار دادم به سنگ و خودم را پرت کردم جلو، و همزمان توی مسیر، صد و هشتاد درجه چرخیدم. هژیر را نشانه رفته بودم وسط دوتا بزمجه که چسبیده بودند به دیوارهی سنگ. جایی که تا چند ثانیه قبل، سر خودم بود. این دوتا داشتند با هم به زبان من حرف میزدند؟ یا من داشتم به زبان آنها میشنیدم؟ از حالت آماده باش خارج شدم. هژیر را غلاف کردم و رو به سنگ، زانو زدم. در حالی که سرم پایین بود و دو دستم را ستون کرده بودم و زل زده بودم به زمین. زمین که هنوز داشت مینواخت. خندهام گرفته بود. و خب در آن موقعیت بهترین کاری که میشد کرد، خنده بود. این را بعداً فهمیدم. هه.. هه هه.. هه هه هه.. رو به آن دو بزمجه میخندیدم. آنها هم با خندهی من به خنده افتادند. داشتیم میخندیدیم. سه تایی داشتیم میخندیدیم. آن دوتا آنقدر محکم خندیدند که ناگهان جفتشان از روی سنگ به زمین افتادند. صدای خنده لحظهای قطع شد. آن دو که به کمر افتاده بودند، چشمهاشان را به سوی من و آن دیگری و من چشمهام را به سوی آن دو چرخاندم. در یک لحظه سهتایی باز به خنده افتادیم. شدیدتر از قبل. سهتایی روی زمین افتاده بودیم و شکمهامان را گرفته بودیم و میخندیدیم. دست روی زمین میکوبیدیم و میخندیدیم. خیلی خندیدیم. خیلی. نفسمان که تمام شد، خندهها هم کم کم بند آمد. ولی لبها هنوز میخندید.
- خیلی خندیدیم
+ خیلی.. هزار سال بود اینجوری نخندیده بودم
- هیچوقت اینجوری نخندیده بودیم.
+ آره. اصلاً هیچوقت نخندیده بودیم.
- شاید تا آخرشم دیگه هیچوقت نخندیم.
+ هوممم.. آره
- بش بگیم؟
+ که تا حالا هیچوقت نخندیده بودیم؟
- که ما میتونیم کمکش کنیم.
+ چرا؟
- چون ما رو خندوند...
+ نه. چرا میتونیم کمکش کنیم؟
- چون همه اینجا گم میشن..
+ آها. به جز ما...
- پس بگیم؟
+ بگیم؟
- بگیم؟
+ بگیم...
- پس بگیم.
+ چی بگیم؟
- بگیم همه اینجا گم میشن به جز ما،
+ خب؟
- که ما میتونیم کمکش کنیم پیدا بشه،
+ خب؟
- که اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه،
+ خب؟
- که راه خروجش اینه که بره تو سایهش،
+ خب؟
- خب به جمالت. بگیم دیگه!
+ بعدش چی؟
- بعدش بره دیگه.
+ کجا بره؟
- بره برسه به شهر دیگه.
+ ها.. شهر..
- بگیم دیگه؟
+ چی...
میتوانستم تا آخر عمرم بنشینم پای مکالمهی آن دو بزمجه، ولی تشنه بودم. خیلی تشنه بودم. آنقدر تشنه که حاضر بودم هر کاری، هرچند سادهلوحانه، بکنم تا به آب و آبادی برسم. آن دو گرم صحبت خودشان بودند و تا حواسشان به من نبود، تصمیمم را از کشکول درآورده بودم، گرفته بودم، و رفته بودم توی سایهام.
+ گم شده؟
- گم شده.
+ گم شده دیگه.
- همه اینجا گم میشن. هه هه...
+ به جز ما. هه هه..
- بهش بگیم؟
+ که گم شده؟
- نه.
+ که همه اینجا گم میشن؟
- نه احمق!
+ به جز ما؟
- آره.
+ به جز ما چی؟
- که به جز ما همه اینجا گم میشن و بدون کمک ما نمیتونه پیدا بشه.
+ آره...
- پس بگیم؟
+ خب چرا؟
- شاید کمکش کنیم.
+ نه. چرا به جز ما هیشکی اینجا گم نمیشه؟
- لالا هللا...
سیل سرد عرق از پشت گردنم راه افتاده بود. دیگر نمیتوانستم در برابر ترس و کنجکاویم مقاومت کنم. با سریعترین حرکتی که در توانم بود پشتم را فشار دادم به سنگ و خودم را پرت کردم جلو، و همزمان توی مسیر، صد و هشتاد درجه چرخیدم. هژیر را نشانه رفته بودم وسط دوتا بزمجه که چسبیده بودند به دیوارهی سنگ. جایی که تا چند ثانیه قبل، سر خودم بود. این دوتا داشتند با هم به زبان من حرف میزدند؟ یا من داشتم به زبان آنها میشنیدم؟ از حالت آماده باش خارج شدم. هژیر را غلاف کردم و رو به سنگ، زانو زدم. در حالی که سرم پایین بود و دو دستم را ستون کرده بودم و زل زده بودم به زمین. زمین که هنوز داشت مینواخت. خندهام گرفته بود. و خب در آن موقعیت بهترین کاری که میشد کرد، خنده بود. این را بعداً فهمیدم. هه.. هه هه.. هه هه هه.. رو به آن دو بزمجه میخندیدم. آنها هم با خندهی من به خنده افتادند. داشتیم میخندیدیم. سه تایی داشتیم میخندیدیم. آن دوتا آنقدر محکم خندیدند که ناگهان جفتشان از روی سنگ به زمین افتادند. صدای خنده لحظهای قطع شد. آن دو که به کمر افتاده بودند، چشمهاشان را به سوی من و آن دیگری و من چشمهام را به سوی آن دو چرخاندم. در یک لحظه سهتایی باز به خنده افتادیم. شدیدتر از قبل. سهتایی روی زمین افتاده بودیم و شکمهامان را گرفته بودیم و میخندیدیم. دست روی زمین میکوبیدیم و میخندیدیم. خیلی خندیدیم. خیلی. نفسمان که تمام شد، خندهها هم کم کم بند آمد. ولی لبها هنوز میخندید.
- خیلی خندیدیم
+ خیلی.. هزار سال بود اینجوری نخندیده بودم
- هیچوقت اینجوری نخندیده بودیم.
+ آره. اصلاً هیچوقت نخندیده بودیم.
- شاید تا آخرشم دیگه هیچوقت نخندیم.
+ هوممم.. آره
- بش بگیم؟
+ که تا حالا هیچوقت نخندیده بودیم؟
- که ما میتونیم کمکش کنیم.
+ چرا؟
- چون ما رو خندوند...
+ نه. چرا میتونیم کمکش کنیم؟
- چون همه اینجا گم میشن..
+ آها. به جز ما...
- پس بگیم؟
+ بگیم؟
- بگیم؟
+ بگیم...
- پس بگیم.
+ چی بگیم؟
- بگیم همه اینجا گم میشن به جز ما،
+ خب؟
- که ما میتونیم کمکش کنیم پیدا بشه،
+ خب؟
- که اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه،
+ خب؟
- که راه خروجش اینه که بره تو سایهش،
+ خب؟
- خب به جمالت. بگیم دیگه!
+ بعدش چی؟
- بعدش بره دیگه.
+ کجا بره؟
- بره برسه به شهر دیگه.
+ ها.. شهر..
- بگیم دیگه؟
+ چی...
میتوانستم تا آخر عمرم بنشینم پای مکالمهی آن دو بزمجه، ولی تشنه بودم. خیلی تشنه بودم. آنقدر تشنه که حاضر بودم هر کاری، هرچند سادهلوحانه، بکنم تا به آب و آبادی برسم. آن دو گرم صحبت خودشان بودند و تا حواسشان به من نبود، تصمیمم را از کشکول درآورده بودم، گرفته بودم، و رفته بودم توی سایهام.
۲۹.۲.۹۲
540
یک روز یک نمکدان با دزد اول که دو بز دزدید میرود بزدزدی، دزد دوم که یک بز دزدید و احساس غبن میکرد میگوید هر بز که بدزدید یا باید یک بز ندزدید تا من بدزدم، یا باید هر بز که بدزدید دو بز برای من بدزدید تا بروز ندهم. موافقت میکنند و همه با هم میروند بز دزدی، غافل از اینکه دزد سوم که هیچ بز ندزدید در بزنگاه بر کمین نشسته بود و زد و کشت و گریخت و بزها را همه دزدید و باز گریخت و رفت، که رفت؛
۲۶.۲.۹۲
539
چه کوچههایی که تنگ نبود، و به دلیل قشنگی عروس، گفتیم تنگ است و چه
عروسهایی که قشنگ نبودند و به دلیل تنگی کوچه گفتیم قشنگ اند.. افسوس...
538
آنجا که شاعر میگوید مرا روسیاه بکن و دستت را بگذار توی دستم، آیا به این فکر نکرده که آن دست در دست یک روسیاه باقی نخواهد ماند؟
از آن گذشته، اگر محبوب شاعر، حالا نه شاعر، هر کس، دستش را در دست او بگذارد، در واقع او را روسفید کرده. مرا روسیاه کن یعنی چه؟ یعنی دست محبوب باعث روسیاهی است؟
توصیهی من به شاعر، استغفار است. همین.
از آن گذشته، اگر محبوب شاعر، حالا نه شاعر، هر کس، دستش را در دست او بگذارد، در واقع او را روسفید کرده. مرا روسیاه کن یعنی چه؟ یعنی دست محبوب باعث روسیاهی است؟
توصیهی من به شاعر، استغفار است. همین.
۲۴.۲.۹۲
536
هروقت کسی ازتون سؤالی میپرسه و جوابشو میدونین، زود جواب بدین. از من به شما نصیحت.
مگر مواقعی که البته، نمیخواین جواب بدین. که باز توصیه بر دادن جواب است.
اختیار آقا. اختیار خانم. اختیار با شماست.
کاپیتان میگه: و توپ همان اختیار است. که در زمین شماست. خود دانید.
مگر مواقعی که البته، نمیخواین جواب بدین. که باز توصیه بر دادن جواب است.
اختیار آقا. اختیار خانم. اختیار با شماست.
کاپیتان میگه: و توپ همان اختیار است. که در زمین شماست. خود دانید.
535
به نظر حقیر، در تصادف انبساط خاطر و خندیدن، تقدم با انبساط خاطر است. خاطر که منبسط میشود، انسان به خنده میافتد.
534
خیلی از این نظریات زیبایی که عزیزان در گوشه و کنار ارائه میدن قشنگ
معلومه برخاسته از راننده تاکسی درونشونه. آدم همه ش حس میکنه تو تاکسیه.
در واقع میشه گفت کشور عزیز ما یه تاکسی بزرگه با هفتاد ملیون راننده تاکسی که با هم و جدا جدا سعی در راندن این تاکسی دارند و از نظریه دادن هم غافل نمیشن.
من خودم یکی از این رانندههام. اگرم پول خورد بدین که چه بهتر.
در واقع میشه گفت کشور عزیز ما یه تاکسی بزرگه با هفتاد ملیون راننده تاکسی که با هم و جدا جدا سعی در راندن این تاکسی دارند و از نظریه دادن هم غافل نمیشن.
من خودم یکی از این رانندههام. اگرم پول خورد بدین که چه بهتر.
533
یه روز یه نفهم میره دکتر میگه من نمیفهمم. چه کنم؟ دکتر میگه تو نمیفهمی.
بفهم. نفهم میگه نمیفهمم. چه کنم؟ دکتر میگه بفهم. نفهم ول میکنه میره.
531
یه روز کاپیتان اومد سر تمرین، همچین سر حال نبود. گفتیم چی شده؟ گفت
میدونید رقیب ما کیه؟ گفتیم نه. گفت براتون مهمه که بدونید؟ گفتیم نه. گفت
آفرین. گفتیم حالا کی هست رقیبمون؟ گفت فرقی میکنه؟ گفتیم نه. گفت آفرین.
بعد رفت به مربی یه چیزی گفت و اومد تمرینات را از سر گرفتیم. بی که دیگر
هیچ سخنی.
530
- این چیه؟
+ این کلک جدیدمه
- خودت سوار کردی؟
+ خوبه؟
- عالیه
+ بیا بالا بریم یه دوری بزنیم
- بیا
+ نه تو بیا
- باشه تو بیا
+ اومدی؟
- اومدی
+ بریم؟
- بریم
+ خدافظ.
+ این کلک جدیدمه
- خودت سوار کردی؟
+ خوبه؟
- عالیه
+ بیا بالا بریم یه دوری بزنیم
- بیا
+ نه تو بیا
- باشه تو بیا
+ اومدی؟
- اومدی
+ بریم؟
- بریم
+ خدافظ.
529
اطرافیان من شانس آوردن نصف حرفایی که میخوام بزنم یادم میره. این لیوان و
اون نمکدون واقعاً خوش شانسن. آره اسپری زیربغل. توئم خوش شانسی. شک نکن.
528
کاپیتان میگه: بازیکنی که فقط اخلاق داشته باشه، همه بهش احترام میذارن،
ولی هیشکی بازیش نمیده. نامبرده سپس به انگشت نشان داد جایگاه وی.آی.پی را
و افزود: لطفاً با عزت و احترام بفرمایید بالا رو سکو.
525
رنگی اگر به چهرهی من هست
اثر تیبگ نگاه توست
در آب جوش اشکهایم
آه
قندی بگو
تا تلخی غیرت قوری همه را نکشته
آآآه.. [اینجا مثلاً صداش داره میلرزه شاعر]
[موزیک]
اثر تیبگ نگاه توست
در آب جوش اشکهایم
آه
قندی بگو
تا تلخی غیرت قوری همه را نکشته
آآآه.. [اینجا مثلاً صداش داره میلرزه شاعر]
[موزیک]
524
میخوام اونقد خودمو نصف کنم تا برای همیشه تبدیل به یه مشت صفر و یک بشم برم به دل رایانهها. هیچوقتم نیام بیرون.
523
خدابیامرز در کل دورانش دو روز مهم بیشتر نداشت. روزی که بند کفشش را محکم
کرد، و روزی که کفشهاش را آویخت. باقیش را روی سکو منتظر بود.
521
در این "با هم بودنهای مبتنی بر میل جنسی" [بهبمبمج، یا بهمج] چی هست که
ملت دهن خودشون، و احتمالاً بقیه رو سرویس میکنن تا برن توش، بعد دهن
خودشون، و احتمالاً بقیه رو سرویس میکنن تا توش بمونن، بعد دهن خودشون، و
احتمالاً بقیه رو سرویس میکنن تا ازش بیان بیرون، بعد دهن خودشون، و
احتمالاً بقیه رو سرویس میکنن تا به حساب فراموش کنند، بعد دهن خودشون و
احتمالاً بقیه رو باز سرویس میکنن تا دوباره برن توش با یکی دیگه؟
دور باطلی ست که خروجی آن صرفاً دهن سرویسی خود، و احتمالاً بقیه ست.
دور باطلی ست که خروجی آن صرفاً دهن سرویسی خود، و احتمالاً بقیه ست.
520
هیشکی از قوای بویایی ما لاکپشتا خبر نداره. مگر اندکی. حتی خودمونم بیشتر
مواقع خبر نداریم. چون زیاد استفاده نمیکنیم. تا برسیم بو از بین رفته
دیگه.
519
تیتر: اعتراض تنی چند از هواداران زعفران به گرانتر شدن این موجود نازنین
گزارش تصویری از محل: [شعار حضار:] زعفران زعفران زعفران زعفران زعفران
- آقا شوما چرا اینجا جمع شدید؟
+ به نام خدا، در گران شدن به اعتراض موجود نازنین زعفران
- از کجا فهمیدید گران شده؟
+ اکبر آقا گفت
- اکبر آقا کیه؟
+ ایشونه.. اکبر آقا..
× جونم؟
+ هیچی خواستم آقا ببینه شوما رو. میگه اکبر آقا کیه
× کیه؟
+ شومایی دیگه
× میگم اون کیه؟
+ نمیدونم. کیای؟
- بنده خبرنگار هستم
+ خبرنگاره
× خبرنگاره؟
+ خبرنگاره
× بگو بیا فیلم بگیر نشون بده چه به سرمون آوردن
- [میرود به سمت اکبر آقا] میشه با شوما مصاحبه کنم؟
× بفرما
+آقا پس من چی؟
- شومام بیا.. اکبر آقا، قضیه چیه؟
× قضیه اینه که آقا ما به گرانتر شدن زعفران اعتراض داریم
- حالا از کجا فهمیدید گرانتر شده؟
× هه.. همه میدونن. همه از اولش میدونستن. مردش نبود بیاد وسط میدون. که حالا چاکرتون اومده
- اصلاً حالا چرا زعفران؟
× ها. آفرین. سؤال خوبیه. چرا زعفران؟ چرا که به نظر ما زعفران چون از ابتدا گران بوده، دستشم درد نکنه، ولی این موج جدید گرانی، نباید بهش میرسید.
- چرا خب؟
× اجازه بدید دارم حرف میزنم.. بله. ما میگیم این خودش گرونه، درسته؟ وقتی این همه چیز ارزون هست که میتونه گرونتر بشه، آیا این عدالته که این گرونا گرونتر بشن؟ حرف ما زعفرون تنها نیست. زعفرون یه نفره. ما با بیعدالتی مخالفیم. ما اومدیم اینجا تا نشون بدیم بیداریم. الان شوما یه چک بزن تو گوش ما
- جسارت نمیکنم آقا
× بزن کاریت نباشه
- د آخه چرا؟
× که ما نشون بدیم خواب نیستیم و بیداریم. بزن آقا مردم فک نکنن فیلمه
+ [چک میزند تو گوش اکبر آقا] بفرما.. ما بیداریم آقا.. [چک میزند تو گوش خودش] بیداریم.. مرگ بر آمریکا [چک میزند تو گوش خبرنگار] شومام بیدار باش.. نخوابید. صبح شده. مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا
- :|
× :|
گزارش تصویری از محل: [شعار حضار:] زعفران زعفران زعفران زعفران زعفران
- آقا شوما چرا اینجا جمع شدید؟
+ به نام خدا، در گران شدن به اعتراض موجود نازنین زعفران
- از کجا فهمیدید گران شده؟
+ اکبر آقا گفت
- اکبر آقا کیه؟
+ ایشونه.. اکبر آقا..
× جونم؟
+ هیچی خواستم آقا ببینه شوما رو. میگه اکبر آقا کیه
× کیه؟
+ شومایی دیگه
× میگم اون کیه؟
+ نمیدونم. کیای؟
- بنده خبرنگار هستم
+ خبرنگاره
× خبرنگاره؟
+ خبرنگاره
× بگو بیا فیلم بگیر نشون بده چه به سرمون آوردن
- [میرود به سمت اکبر آقا] میشه با شوما مصاحبه کنم؟
× بفرما
+آقا پس من چی؟
- شومام بیا.. اکبر آقا، قضیه چیه؟
× قضیه اینه که آقا ما به گرانتر شدن زعفران اعتراض داریم
- حالا از کجا فهمیدید گرانتر شده؟
× هه.. همه میدونن. همه از اولش میدونستن. مردش نبود بیاد وسط میدون. که حالا چاکرتون اومده
- اصلاً حالا چرا زعفران؟
× ها. آفرین. سؤال خوبیه. چرا زعفران؟ چرا که به نظر ما زعفران چون از ابتدا گران بوده، دستشم درد نکنه، ولی این موج جدید گرانی، نباید بهش میرسید.
- چرا خب؟
× اجازه بدید دارم حرف میزنم.. بله. ما میگیم این خودش گرونه، درسته؟ وقتی این همه چیز ارزون هست که میتونه گرونتر بشه، آیا این عدالته که این گرونا گرونتر بشن؟ حرف ما زعفرون تنها نیست. زعفرون یه نفره. ما با بیعدالتی مخالفیم. ما اومدیم اینجا تا نشون بدیم بیداریم. الان شوما یه چک بزن تو گوش ما
- جسارت نمیکنم آقا
× بزن کاریت نباشه
- د آخه چرا؟
× که ما نشون بدیم خواب نیستیم و بیداریم. بزن آقا مردم فک نکنن فیلمه
+ [چک میزند تو گوش اکبر آقا] بفرما.. ما بیداریم آقا.. [چک میزند تو گوش خودش] بیداریم.. مرگ بر آمریکا [چک میزند تو گوش خبرنگار] شومام بیدار باش.. نخوابید. صبح شده. مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا
- :|
× :|
518
تمام لطف قدم زدن به اینه که کنده بشی آشنا ماشنا میبینی اصن متوجه نشی.
به این میگن موفقیت. شاکی میشن حالا، ولی عوضش تو موفق شدی. من یه بار
اونقد موفق شدم در قدم زدن که صدمتر خونه مونو رد کردم نفهمیدم. تازه بعدشم
برنگشتم، انداختم از کوچه بالایی اومدم کسی شک نکنه.
517
یه سلمونی باانصافی بود میگفت: من کارم تو پنج دیقه تمومه. باقیشو برات با قیچی و شونه ادا درمیارم.
516
یخ فقط نابود میشه. یعنی با توجه به افزایش کلی دمای زمین، سرنوشتی جز نابودی در انتظار هیچ یخی نیست.
514
چیزی به عنوان "جبران اشتباه" ممکن نیست. بیشترین احتمال همواره از آن
تکرار اشتباه است، و درصد "بسیار بسیار" اندکی هم برای عدم تکرار اشتباه.
که باز در این درصد "بسیار بسیار" اندک، بیشترش سهم ارتکاب اشتباهات دیگر
است.
513
پیشبینی کردن با بو کشیدن فرق داره. پیشبینی را نمیتوان کرد، ولی بو را میتوان کشید. آدم عاقل پیشبینی نمیکنه، بو میکشه.
512
ما ضعیفا درسته که هی میبازیم، ولی عوضش چی؟ تا آخر عمرمون با اشتیاق بازی
میکنیم. همیشه انگیزه داریم. اتفاقاً بهتر. هیشکیم ازمون انتظاری نداره.
ضعیفیم دیگه. نه مریضیم، نه مجرم.
511
حالا جدا از شوخی، به نظر من استامینوفن نمیفهمه کجامون درد میکنه. خودمون وقتی میخوریمش یواشی دم گوشش میگیم.
510
در دیواری که من از تو ساختم
یک خشت کم بود
یک حفره
و از همانجا
به قلب دفاع دشمن نفوذ کردم
و گل زدم
و ما قهرمان شدیم
به لطف یزدان و بچهها
هیچ یادت هست؟
معمار
یک خشت کم بود
یک حفره
و از همانجا
به قلب دفاع دشمن نفوذ کردم
و گل زدم
و ما قهرمان شدیم
به لطف یزدان و بچهها
هیچ یادت هست؟
معمار
509
من با پنجره مشکلی ندارم
مشکل من،
باری،
همه با پنجرههایی ست
که باز و بستهشان با هم توفیر ندارد
معمار
مشکل من،
باری،
همه با پنجرههایی ست
که باز و بستهشان با هم توفیر ندارد
معمار
507
فرصت
خیلی معنای غریبی داره. ترکیبی از زمان و مکان به صورت جدایی ناپذیر در
این کلمه گنجونده شده. و خب، کمه. ما که نداریم، هیچی. در کل ولی کمه.
506
در کودکی یک از کارهایی که بسیار با اشتیاق انجام میدادم، گرفتن توپ از
دفتر بود. اشتیاقم به این امر حتی بیشتر از خود بازی بود. توپ گرفتن از
دفتر اصلاً یک ابهت درونی خاصی به آدم میداد اگر خاطر شریفتان مانده
باشد.
504
به کاپیتان میگم چرا باختیم؟ میگه باخت؟ کی باختیم؟ ما هیچوقت نمیبازیم.
* دیالوگ روی تخته پارهای بر موج که از کشتی مغروق باقی مانده
* دیالوگ روی تخته پارهای بر موج که از کشتی مغروق باقی مانده
503
هرکی یه چیزیو یه بار به شوخی گفت، احتمال اینکه یه روز به جدی هم بگه
زیاده. چون مجرم همیشه به صحنهی جرم برمیگرده. احتمالشون اندازه همه ینی.
۱۰.۲.۹۲
501
احساس میکردم وسط آتش به خواب رفتهام. هیچجا هم نه وسط آتش. نخوابی، نخوابی، وسط آتش بخوابی. امواج حرارت مثل سوزن از تمام نقاط وارد بدنم میشد. مچاله شدن پوستم در اثر آتش را احساس میکردم. پوستم جمع میشد و حرارت به گوشت میرسید. گوشتی که چیزی ازش نمانده بود. استخوانهایم داشت ذوب میشد. از شدت درد یک لحظه چشمانم باز شد. یک لحظه. ناخودآگاه باز شد. میترسیدم چشمانم باز شود و آتش واردش بشود. به زور پلکهایم را به هم میفشردم. ولی آن یک لحظه طور دیگری بود. چشمانم را که باز کردم خنک شدم. برای یک لحظه. باز خواستم بازشان کنم. دیگر نمیشد. حتی زور نداشتم چشمانم را باز کنم. خودم را سپرده بودم به دست آتش. تعجب میکردم که چرا بوی گند سوختگیام هنوز بلند نشده. گفتم شاید بلند شده، ولی آتش از سوراخ بینی وارد بدنم شده و تمام مسیر را سوزانده است. ولی اگر اینقدر سوخته بودم، چطور هنوز آتش را احساس میکردم؟ سایهای روی سرم افتاد. چیزی که نمیدیدم، چشمانم بسته بود، ولی خنک شد. نصف صورتم خنک شد. آتش نمیگذاشت بفهمم چه بر من میگذرد. به محض احساس سایه، چشم راستم را باز کردم. انگار از قبل میدانستم قرار است اینطور بشود و ماهیچههای پلکم در حالت آمادهباش بودند. وقتی چشمم باز شد، جز تاریکی چیزی ندیدم. برعکس شده بود. چشم بستهام داشت از نور و گرمای آتش کور میشد و چشم بازم رو به تاریکی باز شده بود. توی آب. چشمم که باز شد سیلی از آب جاری شد توی بدنم که به هرجا میرسید، آتشی را خاموش میکرد. شدت آب آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم چشمم را ببندم. اما حس خوبی داشت. یعنی اگر هم میتوانستم، دوست نداشتم چشمم را ببندم. همانطور خودم را سپرده بودم به نبرد آب و آتش و حتی منتظر نتیجه هم نبودم. تا وقتی که احساس کردم آتش کاملاً خاموش شده است. آن وقت بود که با خیال راحت چشمم را بستم. صداهایی میشنیدم. صدای مکالمهای که هیچ نمیفهمیدم طرفینش به هم چی میگویند.
- یبسنبت سیباعهقغسش ذردطس خواب شبیاسیتباش
+ سیشبیس سیبب قفغهف ابنلذد دو روز تاسی
- اسم پکگ چجقفث شیبا ضصث سز
+ مکنخت بیس بیدار نیخحثقث عغثق
...
از هر جمله به زور یک کلمه میفهمیدم. صداها را خمیری میشنیدم. داشتند در مورد من صحبت میکردند. نمیدانم از کجا اینقدر مطمئن بودم. یک مرد و یک زن. یک صدای دیگر داشت از دور نزدیک میشد. از بیرون.
تق تق تق تق
آن را واضحتر از صداهای نزدیک میشنیدم. دیگر به مکالمه کاری نداشتم. فقط آن صدایی را که از بیرون میآمد تعقیب میکردم. خیلی واضحتر از صدای مکالمه بود. یک لحظه متوقف شد و با توقفش، صدای مکالمهی خمیری هم واضحتر شد.
- حالش چطوره؟
+ انگار دوات اثر کرده پیرمرد. تبش یهو خوابید
- حرف نزده؟
+ نه. فقط یه لحظه چشمشو باز کرد
- بهتر. این لبا انگار هزار ساله که از هم باز نشدن. یه پارچه خیس بذار رو دهنش اگه یهو دهنشو وا کرد زخم نشه.
صدای تق تقی نه شبیه آن قبلی شروع به دور شدن کرد.
در تمام آن مدت داشتم زور میزدم یک بار دیگر چشمانم را باز کنم. اما نمیشد.
- اونا مال اینه؟
+ آره.
- کسی نمیشناختش؟
+ نه
- این یه هفتیر معمولی نیست. بعید میدونم کسی صاحبشو نشناسه. یه جای کار میلنگه
+ شاید دزدیده
- شاید. ولی بعید میدونم. اگه توئم چیزی رو که من میبینم ببینی احتمالاً نظرت عوض بشه
+ بده ببینم
+ هژیر عقاب بیدار؟ دست این چیکار میکنه؟
- ممکنه کسی اینو دزدیده باشه؟
+ نه
- خب؟
+ یه جای کار میلنگه
صدای تق تق آرام آرام نزدیک میشد. صدای مهربان زنی گفت: من فعلاً مواظبشم. بهتره شمام برید پایین اینجا رو خلوت کنید. اگه بیدار بشه و این قیافهها اولین چیزی باشه که میبینه ممکنه دوباره یه بلایی سر خودش بیاره.
من چه بلایی سر خودم آورده بودم؟
- بریم. ولی این لااقل تا فردا دیگه بیدار نمیشه. یه ساعت دیگه سر زخمشو باز کن، اینو بذار رو اون قبلیا.
صدای دور شدن تق تقی نامنظم در گوشم پیچید، و یکی دو قطره آب از گوشههای دهانم روی زبانم چکید...
۲۹.۱.۹۲
500
یکی از دلایل اصلی اینکه کار بزرگی انجام نمیشه، ترس از شکسته. خب بله.
هرچی کار بزرگتر باشه، احتمال شکستش بیشتره، و شکستش هم بزرگتر خواهد بود.
در مورد کارهای کوچیک و کارهای متوسط هم همین قضیه هست، ولی چون شکست در
این کارها معمولاً عواقب سنگینی نداره، بیشتر انجام میشن. خب این خیلی
جالبه که آدم بیشتر از شادی بابت اون چیزی که قراره با انجام موفقیتآمیز
کاری به دست بیاد، غم داره بابت اون چیزی که ممکنه با شکست در اون کار از دست بده. این خیلی جالبه. نمیگیم جالبترین چیزه، ولی آره، خیلی جالبه.
پینوشت: کاپیتان امروز برای هزار و دومین بار وسط زمین داد زد آقا! از باخت نترسید. نامبرده سپس افزود: البته احمقم نشید.
پینوشت: کاپیتان امروز برای هزار و دومین بار وسط زمین داد زد آقا! از باخت نترسید. نامبرده سپس افزود: البته احمقم نشید.
۲۷.۱.۹۲
499
- قول میدید اگه من تسلیم بشم شلیک نکنید؟
+ نه
- پس قول بدید اگه من تسلیم نشم شلیک نکنید
+ باشه. قبوله
- قول دادینا
+ باشه آقا
- آقا.. فکراتون بکنینا.. من رحم ندارما
+ نه دیگه. قول دادیم. بیا بیرون
- باشه. خودتون گفتین پس. بعداً نگید چرا فقط.
+ نمیگیم
- اگه گفتین چی؟
+ اگه گفتیم هرچی خواستی بگو
- چی بگم؟
+ بگو دیگه. یه چیزی بگو
- شعر بخونم؟
+ بلدی؟
- اجازه بدید یک بیت روی این کاغذ یادداشت کرده بودم.. اگر پیداش کنم.. اجازه بدید.. این.. بله. بخونم؟
+ بخون
- آقا من روم نمیشه. خجالت میکشم جلو جمع
+ بیا برو آقا. بیا برو تو این کاره نیستی
- از کجا فهمیدی؟
+ بگم؟
- بگو
+ نه. بگم؟
- بگو دیگه
+ نذار بگم
- ها.. اونو؟ ..راس میگی. نگو آقا. نگو. من تسلیم میشم.. فقط قول میدین اگه من تسلیم بشم شلیک نکنین؟
...
+ نه
- پس قول بدید اگه من تسلیم نشم شلیک نکنید
+ باشه. قبوله
- قول دادینا
+ باشه آقا
- آقا.. فکراتون بکنینا.. من رحم ندارما
+ نه دیگه. قول دادیم. بیا بیرون
- باشه. خودتون گفتین پس. بعداً نگید چرا فقط.
+ نمیگیم
- اگه گفتین چی؟
+ اگه گفتیم هرچی خواستی بگو
- چی بگم؟
+ بگو دیگه. یه چیزی بگو
- شعر بخونم؟
+ بلدی؟
- اجازه بدید یک بیت روی این کاغذ یادداشت کرده بودم.. اگر پیداش کنم.. اجازه بدید.. این.. بله. بخونم؟
+ بخون
- آقا من روم نمیشه. خجالت میکشم جلو جمع
+ بیا برو آقا. بیا برو تو این کاره نیستی
- از کجا فهمیدی؟
+ بگم؟
- بگو
+ نه. بگم؟
- بگو دیگه
+ نذار بگم
- ها.. اونو؟ ..راس میگی. نگو آقا. نگو. من تسلیم میشم.. فقط قول میدین اگه من تسلیم بشم شلیک نکنین؟
...
498
در کودکی، یک پیرمردی در محلهی ما بود، که ما به او میگفتیم عمو آبنباتی.
چون هرگاه به او سلام میکردیم، پس از جواب سلام، به ما آبنبات میداد.
بعضیها میگفتند او میخواهد با این کار خویش، کودکان را گول بزند. ولی
عمو آبنباتی تا آخرین روز حیاتش تا جایی که به ما خبر رسید، هیچکس را گول
نزد. تمام تلاشش بر اشاعهی فرهنگ نیکوی سبقت در سلام بود. ما در پشت آن
درخت چنار که سر کوچهی عمو آبنباتی بود کمین میکردیم تا در سلام به او
گوی سبقت را از سایرین برُباییم. و این علاقهی ما به رُباییدن گوی سبقت در
سلام، نتیجهی تشویقهای بیدریغ و لبخندآمیز عمو آبنباتی بود. عمو
آبنیاتی روحت شاد، ولی هرگز نفهمیدم چرا همیشه، حتی در تابستانها، پالتو
بر تن داشتی و کلاه پشمی بر سر میگذاشتی. شاید پیش خودت میگفتی اگر پالتو
نپوشم، این آبنباتهایی را که قرار است به این کودکان بدهم تا یاد بگیرند
در رُباییدن گوی سبقت در سلام از یکدیگر بکوشند، کجا بگذارم. یعنی تو به
خاطر ما آن گرمای طاقتفرسا را تحمل میکردی؟ الحق و الإنصاف که روحت شاد.
497
یه سری افراد صرفاً به چیزای شاخ علاقه دارن. ما به این عزیزان صرفاً
میتونیم هشدار بدیم. چرا که شاخ چیز خطرناکیه. عمو حسین بود، عمو حسن بود
کی بود، اونم شاخای گاوشو برید اگه خاطر شریفتون مونده باشه.
۲۵.۱.۹۲
496
نمیخوام آقا.. نمیخوام
نمیخوای؟
نمیخوام
نمی خوای دیگه؟
نه آقا. میگم نمی خوام نمیخوام دیگه
پس نمی خوای دیگه
نه
باشه. پس فقط یادت باشه خودت خواستی
نمیخوای؟
نمیخوام
نمی خوای دیگه؟
نه آقا. میگم نمی خوام نمیخوام دیگه
پس نمی خوای دیگه
نه
باشه. پس فقط یادت باشه خودت خواستی
495
اخیراً هیچ درکی از خوب و بد ندارم. کسی میپرسه خوبی؟ واقعاً نمیدونم
جوابشو چی بدم. البته فک کنم از قبل همینطور بودم اخیراً متوجه شدم. از
اونجایی که حس بدی ندارم به این موضوع، احتمالاً چیز خوبیه.
494
حرف زدن یک انتخابه. مث باقی چیزا. و در بحث انتخاب، انتخاب خوب داریم، که
حالا نگیم خوب که یه عده بدشون بیاد، بگیم مناسب، با توجه به نیرو و
امکانات، و نامناسب. و انتخاب مناسب، هنره. اصلاً هنر یعنی همین. و خب آدم
میتونه حرف نزنه.
493
درسته که یکی از کوتاهترین ملاقاتهای جهان ملاقات بادمجونه با روغن، ولی از اون کوتاهترم هست. دانشمندا پارسالا نشون دادن.
491
طبق قانون سوم نیوتن، وقتی شوما جدی میگیرید، جدی هم درواقع شوما را
میگیرد. بسته به قوت و ضعف جدیت و گرفتن، یا شوما میچربید، یا جدی. ولی
تجربه نشان داده که آدم جدی نگیرد بهتر است. شوخی هم نگیرد بهتر است با
همین استدلال. چون هرچی بگیری او هم تو را میگیرد. آيا اینکه آدم خودش را
دستی دستی گیر بیاندازد کار خوبی ست؟
490
خوبی خاطرات خیالی این است که هیچیش یادت نمیرود. چون هیچی ندارد اصلاً که
بخواهد یادت برود. من خاطرات خیالی خویش را خیلی دوست دارم.
489
- د آخه نوکرتم اینه رسمش؟
+ بعله. همینه. البته سایزبندی داره، رنگبندی هم داره، ولی طبق معمول، توی مغازه؛ تشیف بیارین نشون بدم.
- حالا باشه. یه دور میزنیم خدمت میرسیم
+ نه دیگه. من خودم همه کلکا رو بلدم. پاتو یه قدم بذاری اونورتر شلیک میکنم. یا میای داخل، یا هرجا میری این شاگرد من باهات میاد
- :|
+ بعله. همینه. البته سایزبندی داره، رنگبندی هم داره، ولی طبق معمول، توی مغازه؛ تشیف بیارین نشون بدم.
- حالا باشه. یه دور میزنیم خدمت میرسیم
+ نه دیگه. من خودم همه کلکا رو بلدم. پاتو یه قدم بذاری اونورتر شلیک میکنم. یا میای داخل، یا هرجا میری این شاگرد من باهات میاد
- :|
۲۲.۱۲.۹۱
487
شاعر میفرماید این حرفا همه ش خواب و خیاله. و درست میفرماید. حرف چون
باد هواست، و هی در حرکته، و عوض میشه، نه به چیزایی که میاره اعتباری هست،
نه به چیزایی که میبره. حرف را عرض میکنم. باد هواست. یه چیزایی میاره،
ولی اینکه بفهمی چی میاره، بفهمی چیایی که میاره رو باید نذاری ببره، چیا
رو بدی ببره، . به طور کلی شناسایی چیزایی که روی حرف، که همون باد هواست،
سوار میشن، خودش یک هنر بزرگه. خواب و خیال هم به همین شکل. خواب و خیال تا
وقتی خواب و خیاله، باد هواست. چرا؟ چون داره میاد و میره. اون چیزی که
بعد از خواب یادت میاد، یا اون چیزی از خیال که واقعی میشه، اون چیزایی که
نباید یادت بیاد، نباید واقعی بشه، اینا رو باس تمرین کنیم از طریق تکرار
یاد بگیریم و بشناسیم، و زیر نظر مربی، دستورات کاپیتان را مو به مو اجرا
کنیم، که بعد تازه ببینیم اگر یک روزی لخت شدیم به هوای آبتنی بریم جلو،
سر حرفو با ندیمه ش وا کنیم، خانمش میل داره صیغه بشه؟ یا نه؛ ولی خب تا آن روز، بنده پیشنهاد میکنم بنشینیم و صبر پیش گیریم، دنبالهی کار خویش گیریم.
۱۱.۱۲.۹۱
486
یک بار وسط دریا، کاپیتان توتونش تموم شد. هیچی آقا چی کنیم چی کار کنیم، لنگر انداختیم از کشتی گذریا توتون بگیریم. حالا کجا؟ وسط دریای کارائیب. مشعل به دست تو اون تاریکی علامت میدادیم. ناگهان یک کشتی نزدیک شد به ما، اشاره کرد بیا. رفتیم دیدیم بعله. دزدان دریای کارائیب هستند. بنا شد یه بازی کنیم، اگه ما بردیم توتونای اونا مال ما، اگه اونا بردن، کشتی ما مال اونا. اصلاً عادلانه نبود، ولی مجبور بودیم. خلاصه هیچی دیگه، بازی کردیم، بنده خودم و آن گنجشک اونا هت تریک کردیم، و به طور دراماتیکی کوانگ یو گل چارم را برای ما زد و بردیم. بعد اینا خواستن منو به خدمت بگیرن، کاپیتان اعلام کرد این مهره فروشی نیست. و قراره بعد از من کاپیتان بشه. و من از شادی در پوست خویش نمیگنجیدم. حالام در خدمت شومام، چار هیچ جلو. بعدها البته کاپیتان به طور محرمانه گفت پر رو نشو حالا، الکی گفتم دست از سرت بردارن. بنده خودم تا ابد کنار تیم هستم ایشالا. ولی من همچنان شادمان بودم.
۸.۱۲.۹۱
485
هژیر را گرفتم گذاشتم جلوم روی زمین. چشم از مرد برنمیداشتم. در همان چند ثانیه هزار فکر از ذهنم گذشت. فکرهایی که همه مانند ذراتی گرد یک نام میچرخیدند. عقاب بیدار. نمیدانستم میداند که من میدانم که خودش است یا نه. گفتم: «خوب ساختیش» گفت: «من نساختم...» چشمانش را بست و لپهایش را باد کرد و نفسش را با فشار بیرون داد. گفت: «من نساختم...»
- پس کی ساخته؟
+ عقاب بیدار
- تو نیستی مگه؟
+ نه
- گرفتی ما رو؟
+ نه
- پس این هفتیرو از کجا میشناسی؟
+ از کجا رسیده دست تو؟
میتوانست اینطوری هم باشد. ولی آنقدر مطمئن هژیر را برداشته بود و شلیک کرده بود و آنقدر مطمئن گفته بود «خوب مونده» که اصلاً نمیشد تصور کرد خودش نباشد. پرسید: «پس دنبال عقاب بیداری؟ ها؟» سر تکان دادم که خب آره. « میخوای بهش چی بگی؟ چی کارش داری؟ یه هفتیر گرفتی دستت معلوم نیست از کجای بیابون یهو سر و کله ت پیدا میشه که چی؟ فک میکنی آخرش چی میشه؟ آخرش منم. میشی من. منو میبینی؟ میشی من. سرگردون. میشی یکی از همین جک و جونورای بیابون. انقد جون میکنی و دور خودت میگردی که یادت میره چی بودی و کجا میخواستی بری.. انقد یادت میره کجا میخواستی بری که یهو چش وا میکنی میبینی یه لحظه اینجایی، یه لحظه اونجایی، اینجا اونجایی که هزار فرسخ از هم دورن. اونوخ تو، نمیفهمی. چرا؟ چون بیابونه. بیابونا همه مث همن. اما انقد میری و میای که یه روز میفهمی تمام این مدت هیچ جا بند نبودی. چرا؟ چون فکرت هزار جا هست. چرا؟ چون اون هزار جا هست. اما همیشه یه قدم عقبتری.. وقتی شدی من، حتی اگرم بخوای نمیتونی یه جا بمونی. انقد بهش فکر میکنی که نمیتونی بهش فکر نکنی.. اونقد میری تو فکرش که فکرش میشه تو. هرجا فکرت بره، توئم میری. میشی یه فکر. میشی هزارتا فکر. چون اون هزار جا هست. جاهایی که هزار فرسخ از هم دورن. وقتی راه میافتی دمبال یه روح، دیر یا زود، توئم روح میشی.. ولش کن. برگرد سراغ زندگیت.. این هفتیر یه تله ست.. وقتی باش تیر مینداختم خودم برق تو چشای خودمو میدیدم لعنتی رو.. میخوای راستشو بدونی؟ اون مرده. مگه میشه هفتیر یه هفتیرکش زنده ول باشه به امون خدا و این دس اون دس بچرخه و هرکی از را رسید برش داره و را بیافته دمبال صاحبش؟ اون مرده. دمبالش نگرد. هیچوقت دمبال یه مرده نگرد. کسی که دمبال مردهها میگرده، باید مث مرده ها باشه. مث مردههام میشه. ... هرچند، تو دمبال اون نیستی.. اونه که دمبال توئه.. دمبالتم نیس راستش.. هفتیرو که برداشتی، شدی اون. میدونی چرا؟ چون نمیخواست بمیره. هیشکی نمیخواد بمیره. . منم نمیخواستم...»
هیچ درکی از آنچه میگفت نداشتم. گفتم پیرمرد آفتاب بیابان پاک عقلش را زایل کرده. چی داشت میگفت؟ مرده؟ کی مرده؟ کِی مرده؟ اگر این مرده که من هم باید مرده باشم.. «خب توئم مردی احمق.. من کشتمت» برده بودم گوشهی رینگ و مشت پشت مشت میکوبید توی کله م. فکرم را میخواند.. ترسیده بودم. هژیر را برداشتم گرفتم سمتش. دستانم میلرزید. روی زمین خودم را عقب میکشیدم. همانطور عق عقب که میرفتم و نشانهاش رفته بودم، کیسهام را برداشتم انداختم روی کولم و بلند شدم و عقب عقب راه افتادم.. سرگرم آتشش شد و با لحنی سرد گفت: «در ضمن اون خالیه. هیچوقتم یه مرده رو از مردن نترسون» ضامن را کشیدم.. ژییییر.. ماشه را چکاندم.. خالی بود. با تمام قوا شروع کردم به دویدن.. آنقدر تند میدویدم که روز شب شد. سرم را برگرداندم، نور آتشش هنوز از دور در تاریکی پیدا بود.. جلویم ناگهان یک دیوار سبز شده بود انگار. با کله رفتم توی دیوار و بیهوش شدم. چشمانم باز شد. هژیر افتاده بود کنار دستم و سرم داشت از درد میترکید. دست کشیدم روی پیشانیام، خون میآمد. صدای دویدن قدمهایی توی راه پله باعث شد سرم را به سرعت برگردانم سمت در، و دستم کورکورانه هژیر را بردارد. درازکش نشانه رفتم سمت در و منتظر بودم در باز شود تا هر جنبندهای ازش رد شد بزنم. یادم آمد خالی ست. یادم آمد نباید سرم را آنقدر تند میچرخاندم. سرم افتاد روی بازوم و صدای چرخیدن دستگیرهی در، آخرین چیزی بود که شنیدم. تشنه بودم. خیلی تشنه بودم...
۲۷.۱۱.۹۱
484
نمکدون دیدی یه وقتایی سوراخاش گیر میکنه نمک نمیاد ازش؟ اون موقع فقط باید
یه تکون کوچیک بدی رفع گیر بشه. اکثر مواقع همه چیز به همین سادگیه. ینی
اینکه از یه نمکدون نمک نیاد، بزرگترین مشکلیه که میتونه برا نمکدون سالم
پیش بیاد، ولی با یه تکون ساده مسئله حل میشه. آچار پیچگوشتی نمیخواد.
۲۶.۱۱.۹۱
483
کاپیتان میگه: ما تمام هفته رو تمرین میکنیم برا روز مسابقه دیگه؟ غیر
اینه؟ بنابراین، تمرین را جدی بگیریم. قهرمانی از همین تمرینا میاد بیرون.
482
ما
رسم داریم ولنتان کل فامیل جم میشن دور هم آش میخوریم. از هزار سال پیش
این رسم در فامیل ما بوده. گوشهی شجره نامه مون نوشته ولنتان روز عشقه.
میخوایم بگیم گینس بیاد هم یه کاسه آش بخوره هم ثبتمون کنه در تاریخ که از اونا که ولنتان را ساختن کسشرتر، اینان که اینجوری برگزار میکنن. قهرمان بشیم بریم مرحله بعد به حول و قوهی الهی.
میخوایم بگیم گینس بیاد هم یه کاسه آش بخوره هم ثبتمون کنه در تاریخ که از اونا که ولنتان را ساختن کسشرتر، اینان که اینجوری برگزار میکنن. قهرمان بشیم بریم مرحله بعد به حول و قوهی الهی.
481
روز
ولنتان آدم باید تنهایی بشینه خونه عرقخوری. غروب بره بیرون شکار. شب
کباب. در لهستان اینطوری عمل میکردن بنده پنج سال اونجا بودم. خیلی مردم
جالبی داره.
480
آیا میدانستید که همه، حتی
قهرمانها، و ابرقهرمانها، روزی یک نطفهء ناچیز بوده اند؟ و حتی قبل از نطفه
هیچی نبوده اند؟ آیا هیچ میدانستید؟
479
- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بلی؟
- داستان چیه؟
+ داستان چی؟
- داستان دیگه. قصه
+ قصهی چی؟
- قصه دیگه.. قصه تو نمیدونی چیه؟
+ قصهی خلقت؟
- آفرین. همین. آفرین. چیه؟
+ چی چیه؟
- چی؟
+ ها؟
- الو؟
+ .. خخخخ کششش
- سرو بلند قامت دوست سرو بلند قامت دوست صید لاغر کششششش
+ خخرتتت کششش خخخ
- ای بابا ای بابا
+ کشششش خخخ رتتتخخخ
...
+ بلی؟
- داستان چیه؟
+ داستان چی؟
- داستان دیگه. قصه
+ قصهی چی؟
- قصه دیگه.. قصه تو نمیدونی چیه؟
+ قصهی خلقت؟
- آفرین. همین. آفرین. چیه؟
+ چی چیه؟
- چی؟
+ ها؟
- الو؟
+ .. خخخخ کششش
- سرو بلند قامت دوست سرو بلند قامت دوست صید لاغر کششششش
+ خخرتتت کششش خخخ
- ای بابا ای بابا
+ کشششش خخخ رتتتخخخ
...
477
لقمان را گفتند: سخن گفتن از که آموختی؟ گفت از بیزبانان. که پیوسته خاموشند و چون ضرورت تکلم به منتها رسد، به اشارتی اکتفا کنند.
البته یک روایتی هم هست که میگه لقمان را گفتند سخن گفتن از که آموختی؟ لقمان سخن نگفت. لقمان بنفشه بود. گل داد و مژده داد: زمستان شکست، و رفت؛
البته یک روایتی هم هست که میگه لقمان را گفتند سخن گفتن از که آموختی؟ لقمان سخن نگفت. لقمان بنفشه بود. گل داد و مژده داد: زمستان شکست، و رفت؛
۸.۱۱.۹۱
476
نه زندگی، نه مرگ، و نه هیچ فریبی
در کار نیست.
اندکی نیاز هست
به زندگی، به مرگ و فریب.
کم
خیلی کم
همانقدر کم که کافی ست جگر را به آتش نشان داد
یا آتش را به جگر.
خامش هم البته خوشمزه ست
به خصوص با نمک.
فریفتنْ مرا
کشتنْ مرا
حتی
زنده کردنْ مرا
نمکی از نمکدان تو
بر تکهای جگر
کفایت است.
آتش،
خودت هستی.
در کار نیست.
اندکی نیاز هست
به زندگی، به مرگ و فریب.
کم
خیلی کم
همانقدر کم که کافی ست جگر را به آتش نشان داد
یا آتش را به جگر.
خامش هم البته خوشمزه ست
به خصوص با نمک.
فریفتنْ مرا
کشتنْ مرا
حتی
زنده کردنْ مرا
نمکی از نمکدان تو
بر تکهای جگر
کفایت است.
آتش،
خودت هستی.
۳.۱۱.۹۱
475
شلیک محکمم از راه دور،
به تیر دروازهات خورد و برگشت؛
زدی زیرش مهربان،
زدی زیرش؛
اما من فشار خواهم آورد.
چیزی برای بدست آوردن ندارم،
جز گل؛
کاپیتان
به تیر دروازهات خورد و برگشت؛
زدی زیرش مهربان،
زدی زیرش؛
اما من فشار خواهم آورد.
چیزی برای بدست آوردن ندارم،
جز گل؛
کاپیتان
473
یه روز یه نمکدونه که مث تموم نمکدونا عاشق چلوکباب بوده، مجبور میشه از بد
روزگار تو یه ساندویچی کار کنه. آخرشم یه روز با سس فلفل خودشو میکشه.
روحش شاد و یادش گرامی؛
472
چرا آدم تا زیر کتری و سماورو خاموش میکنه صداش میافته، ولی تا روشنش میکنه صداش بلند نمیشه؟
حالا این هیچی، انصافاً شبا کی صدای یخچالو زیاد میکنه نمیذاره ما بخوابیم؟
حالا این هیچی، انصافاً شبا کی صدای یخچالو زیاد میکنه نمیذاره ما بخوابیم؟
469
معمار میگه: درسته که خشت اول خیلی مهمه، ولی نباس توجه به این خشت باعث
بشه فک کنیم دیگه توجه به باقی خشتها لازم نیست. همه مهمن. ملات مثلاً
حتی. ملات خیلی مهمه.
اشتراک در:
پستها (Atom)