یاد
یک خاطرهای افتادم از اوان کودکی. ما آن موقع در کوچه که بازی میکردیم،
یک بازیای داشتیم به نام گنج. یعنی راستش سه نفر بودیم، پولهایمان را روی
هم میگذاشتیم، یک نفرمان میرفت پولها را یک جایی چال میکرد، نقشهای
تدارک میدید، بعد آن دو نفر از روی نقشهی او میرفتند گنج را پیدا
میکردند. بعد سه تایی با هم میرفتیم آن دست خیابان دوغ و کیک میخوردیم.
البته این داستان دروغ بود. ما سه نفر نبودیم.
من تنها بودم. پولم را یک جایی چال میکردم، بعد نقشهاش را میکشیدم، بعد
فرداش خودم میرفتم پیدایش میکردم و خوشحال میشدم و بعدش هم خودم تنها
میرفتم آن دست خیابان دوغ و کیک میخوردم. آن موقع، آن دست خیابان برای ما
خیلی جای غریبی بود. هنوز هم هست البته. همان آن طرف جادهای که در فیلم
رنگو به آن اشاره میشود به نوعی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر