یه روز هوا دل بود، خیلی دل، از اون دلای قدیمی، از اون دلا. بابا بزرگمون خوشحال و خندان اومد خونه. همیشه خوشحال و خندان بود. مدتیه ندیدیمش. اومد، گف امروز یه مشتری داشتم، هم سنای خودم. گفتیم خب؟ گف پول نداشت. گفتیم خب؟ گف هیچی. اومد گف من پول ندارم. به جاش این کتابچه مال تو. گفتیم خب؟ گف هیچی. حال کردیم باش. کتابچه رو گرفتیم. به جا پول. گفتیم خب؟ گف خب و مرض! هیچی دیگه. رفت. گفتیم کتابه کو؟ گف اینهاش. داد بمون. انگلیسی بود. دست نویس. گفتیم توشو نگا نکردی؟ گف نه. گفتیم میدیش به ما؟ گف اصن برا تو آوردم. رفتیم تو بغلش. بوسش کردیم. خیلی بچه بودیم.
رفتیم یه گوشه نشستیم بازش کردیم. شرو کردیم خوندن. تازه انگلیسی یاد گرفته بودیم. صفه اولش نوشته بود: سانتینو یعنی خورشید کوچک. گفتیم خب... به به؛ ورق زدیم. نوشته بود:
"امروز یه نفرو کشتم. سر چی؟ هیچی. ینی برا اون هیچی. برا من خیلی بود. داشتم از خیابون رد میشدم، صدام کرد: هی! سان! سانی! خب اینا کی میخوان بفهمن که من اسمم سانتینوئه؟ سان خورشیده. من خورشید کوچکم. وقتی اینجوری صدام میکنن، خونم به جوش میاد. برگشتم دیدمش، داشت میخندید، هفتیرو کشیدم، و همونجور خندان مرد. نباس منو سان صدا میکرد. یا حتی سانی. باس اینو میدونست. هیز بد. هفتیرو غلاف کردم. رفتم بالا سرش، همینا رو بش گفتم. هنوز داشت میخندید. یه گوله م خرج خنده ش کردم. حالام هیچ دلخور نیستم. من سان نیستم. من سانی نیستم. من سانتینوئم."
آقا ما تو عالم بچگی، خوف کردیم. کتابو بستیم. و تا مدتها بازش نکردیم. اون روز بارون میومد. ما نشستیم مشقامونو نوشتیم. کارتون سه برادر دیدیم. کتابه رم گذاشتیم یه جا تا سر فرصت بخونیم. ولی همیشه تو فکرمون بود. گاهی برش میداشتیم، ورق میزدیم همین جوری. اون آخراش، یه چیزی نوشته بود، خطش با همه ش فرق داشت:
"رفت، گذشته است. ماضی است. رود، حال است، مضارع است. بیدار باش و رود باش. باد نه، رود؛"
زیرشم نوشته بود: "تقدیم به عقاب بیدار"
کتابه یه مدت گم و گور بود، تا چندین سال. تا وقتی دوباره پیداش کردیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر