۳۰.۲.۹۱

151


داستان از این قرار بود: حاجی آقا چرخچی، دوچرخه ساز محل، که ما معمولاً توپ‌هایمان را هم می‌دادیم باد می‌کرد، و یک بار دوچرخهء بیست ما را نوار پیچی کرد، و چند بار پنچریش را گرفت، و ما در تابستان‌ها برایش یخ می‌بردیم، و او سیبیل داشت، و ما نمی‌دانستیم تا همین اواخر که درویش است، و چند سال پیش مغازه‌اش را فروخت، و افسردگی گرفت، و از بیکاری بیمار شد، و در عید رفته بود در کما، سه روز پیش روی در نقاب خاک فرو کشید. داستان همینقدر تلخ بود. روحش شاد. دوست داشت ما را ببیند که آدم حسابی شده‌ایم و پشت میز نشین شده‌ایم و او می‌آید تا کارش را راه بیاندازیم. همیشه به جان ما دعا می‌کرد. و ما همیشه دوستش داشتیم؛ حتی آنوقت‌هایی که خلقش تنگ می‌شد؛ مرد خوبی بود. بوس بر روحش و یادش که همیشه با ما خواهد ماند. هروقت توپی ببینیم، یا دوچرخه‌ای، یا درویشی، یا گلدان شمعدانی‌ای.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر