۳۰.۲.۹۱

157


میفرماد: میدونستی تمام این سنگا یه روزی معقول آدمی بودن واسه خودشون؟
عرض می‌کنیم: خیر. نمی‌دونستیم. داستان داره؟
میفرماد: تا حالا از درد بی‌حس شدی؟ بی‌هوش نه ها! بی‌حس.
عرض می‌کنیم: بله. تا دلت بخواد. خب؟
میفرماد: حجم درد که از یه حدی میره بالاتر، فشار میاد به اعصاب، دیگه نمی‌کشن. خسته می‌شن، خشک می‌شن، سفت می‌شن. دستورا دیگه رد و بدل نمی‌شه. از یه حدی که بیشتر بشه، از اعصاب می‌زنه به همه جا. همه جات خشک می‌شه. چوب می‌شه. سنگ می‌شه.
عرض می‌کنیم: و می‌میری؛
می‌فرماد: خیر. بی‌حس می‌شی. سنگ می‌شی.
عرض می‌کنیم: به حق چیزای نشنیده؛ ینی الان این سنگا همه آدم زنده ن؟
میفرماد: خیر. بی‌حس شدن. نه زنده ن، نه مرده.
عرض می‌کنیم: چیکار باس کرد؟ اصن کاری می‌شه کرد؟
میفرماد: شوما اینجاها باس حرف چایی رو پیش می‌کشیدی ها!
عرض می‌کنیم: خب چایی می‌خوای بگو بیارم! چرا زَهره می‌ترکونی؟
می‌خندیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر