در آخر هر قسمت کارتون "افسانهء سه برادر"، آن که مثلاً خواهرشان بود، میگفت:
«برادرانم لیوبی، شانگ فی، کوانگ یو، دست در دست یکدیگر دادهاید تا کشور را دوباره سامان ببخشید. میدانم چه رنجهایی در این راه کشیدهاید، میدانم. من هر روز غروب بر فراز تپهی همیشه سبز کنار دهکده به امید بازگشتتان به دوردستها خیره میشوم، نمیدانید چقدر دلتنگتان هستم. اکنون مدتی است که گلهای سپید باز شدهاند اما شما هنوز بازنگشتهاید. به نسیم گفتهام تا بوی گلهای سپید را برایتان بیاورد. به نسیم گفتهام که غبار سختیها را از چهرههاتان بزداید. مرا بیش از این منتظر نگذارید، برگردید. با پیروزی برگردید...»
حالا آقا ما، شخصیت محبوبمان کوانگ یو بود. یعنی برآیند آن دو برادرش بود. در مهارت جنگاوری چیزی کم نداشت و در حیطهی مرام و اخلاق هم مرد بود. شانگ فی، جنگجویی بی اعصاب بود و لیوبی، رهبری آرام، که به ندرت در نبردهای تن به تن حاضر میشد، اما کسی از تیغش در امان نمیبود اگر میشد. کوانگ یو، مردی عاقل و بالغ، با آن نیزهاش که مجهز به سرنیزهای به اندازهی یک شمشیر بود و متانتش و مهربانیش که پرندگان را هم به رفاقت درآورده بود. ما عاشق کوانگ یو بودیم و در آن قسمتهایی که سائو سائو او را اسیر کرد و گروگان گرفت تا لیوبی را پیدا کند، و کوانگ یو مقاومت کرد. در برابر تهدید و تطمیع. کوانگ یو خودش را قربانی کرد تا برادرش اسیر نشود و در سختترین شرایط هم به برادرش خیانت نکرد... در تمام این مدت، شانگ فی گم و گور شده بود ... رفته بود قاطی دزدان دریایی. اما نبود. یکیشان که نبود کاری نمیتوانستند بکنند. تا وقتی زخم لیوبی خوب شد و از پناهگاهش درآمد، شانگ فی برگشت و کوانگ یو گریخت و باز با هم شدند: "سه برادر" و دست در دست هم کشور را دوباره سامان بخشیدند و برگشتند.
اصلاً بنده خوب که فکر میکنم، میبینم هر آدمی توی خودش، یک "سه برادر" دارد. یک لیوبی که فکر میکند و فرمان میدهد اما گاهی زخم برمیدارد و مخفی میشود. یک شانگ فی که گستاخ است و بیپروا و هر آن میتواند همه چیز را ول کند و برود؛ با یک زخم زشت بر صورتی خشن. و یک کوانگ یو که شکست ناپذیر است. که هه چیز را میبیند و میداند. و نیزهای دارد با سرنیزهای به اندازهی یک شمشیر. مهربان است. تصمیم نمیگیرد؛ مطیع فرمانده است؛ علی رغم اینکه فرمانده به او بیشتر از خودش ایمان دارد.
اصلاً بنده خوب که فکر میکنم، میبینم هر آدمی توی خودش، یک "سه برادر" دارد. یک لیوبی که فکر میکند و فرمان میدهد اما گاهی زخم برمیدارد و مخفی میشود. یک شانگ فی که گستاخ است و بیپروا و هر آن میتواند همه چیز را ول کند و برود؛ با یک زخم زشت بر صورتی خشن. و یک کوانگ یو که شکست ناپذیر است. که هه چیز را میبیند و میداند. و نیزهای دارد با سرنیزهای به اندازهی یک شمشیر. مهربان است. تصمیم نمیگیرد؛ مطیع فرمانده است؛ علی رغم اینکه فرمانده به او بیشتر از خودش ایمان دارد.
کوانگ یو اسبی داشت؛ رخشی بود در مقیاس خودش. و فقط به کوانگ یو سواری میداد. و با همو بود که کوانگ یو توانست بگریزد.
و نسیم... که بر هر سه برادر یکسان میوزید و بوی گل سپید میبرد و غبار از چهره میسترد.
هیچی. دلمان برای کوانگ یو تنگ شده. فقط همین.
من فقط يادمه از يكيشون خيلي خوشم ميومد كه آخرشم با خواهره ازدواج ميكنه.يحتمل همين كوانگ يو بوده. البته آخرشو به ما نشون ندادن :)
پاسخحذفالبته اين كه كدوم يكي باخواهره ازدواج ميكنه رومطمئن نيستم. ميدونين كه اين خواهرواقعيشون نبوده.نميدونم چيش زشت بوده كه نشون ندادن
پاسخحذفبله. ایشان همسر لیوبی بودند علی الظاهر.
حذفخب شكرخدا كوانگ يو هنوز مجرده. ايشون بايد برن بجنگن، بتازونن، به درد زندگي متأهلي و متعهدي نميخورن
پاسخحذف