میفرماد: میدونی ندونستن غم انگیزه؟
عرض میکنیم: نه. مگه هست؟
میفرماد: آره خب. خیلی غم انگیزه که بدونی یه چیزایی هست که تو نمیدونی.
عرض میکنیم: باز خوبه که میدونی که نمیدونی.
میفرماد: نه خوب نیست. حالا کاری به اینش ندارم. میدونی از ندونستن غم انگیزتر چیه؟
عرض میکنیم: الآن ینی من قبول کردم ندونستن غم انگیزه؟ خب... حالا... نه. چی؟
میفرماد: اینکه بدونی یه چیزایی هست که تو نمیدونی، و هیچوقتم قرار نیست بدونی.
عرض میکنیم: ها... این غم انگیزه...
میفرماد: اونم غم انگیز بود. تو حالا داغی حالیت نیست. مث این لیوان که تا چایی توشه، داغه حالیش نیست، همچی که خالی شد، سرد شد...
سوکوت میکنه. بغض میکنه. ما قلبمون به جاش تیر میکشه. قلب خودش دیگه نمیکشه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر