یه روز باز هوا دل شده بود؛ ما کشکول و تبرزینو برداشتیم، زدیم بیرون. موریکونه در گوش. همیشه با یک مشت دلار شروع میشه. اومدیم گفتیم بریم به غرب وحشی. دو سه قدم رفتیم، گفتیم جهت تنوع این بار بریم به شرق. و رفتیم. گفتیم تا منتها الیه شرق بریم و سر راه یه سری به غرب وحشی بزنیم. چون ما میدونستیم که زمین گرده. خلاصه رفتیم، رسیدیم به ولیعصر. به خیابون ولیعصر. پهلوی سابق. آسمان مکثی کرد، رهگذر شاخهء نوری که به لب داشت، به تاریکی شنها بخشید و به انگشت شمالو نشون داد. ما، میدونید، به نشونه معتقدیم. و معتقد بودیم اون یه نشونه بود که ما نباس دیگه به شرق بریم. ما باس بریم شمال. رفتیم شمال. به سمت بالا. ما ز پایین بودیم و بالا میرفتیم. جل الخالق. رفتیم و رفتیم رسیدیم ونک. ونک یه نقطه عطفه. اونجا میتونی تصمیم بگیری که باز بری، یا برگردی. ما دو دل بودیم. یهو یکی صدا کرد: هی درویش! دسمون رفت به هفتیر... که ای دل غافل! داده بودیم پا کشکول؛ خودمونو جم و جور کردیم، برگشتیم سمت صدا. موتوری بود. گفت: درویش! موتور؟ گفتیم ما بر ویشم نیستیم. چه برسه به درش. تو دلمون گفتیم البت. گفتیم چه باک؟ گفت 125. خندیدیم. گفتیم کجا میری؟ گفت شوما کجا میری؟ گفتیم پایین. گفت چقد پایین؟ گفتیم هرقد موتورت میکشه. گف بیا بالا. گفتیم چی؟ اول طی کنیم! گف بیا حالا یه کاریش میکنیم. باکت نباشه. گفتیم بریم. رفتیم بالا. رفتیم پایین. گف میریم پایین، هرجا بس بود بگو بسه. گفتیم چشم. از پشت نیگا کردیم، دیدیم هفتیر بسته. ینی کمر فشنگیشو دیدیم. گفتیم: هفتیر کشی؟ گف نه. واسه خنده میبندم. ما غیرتی شدیم. یاد هژیر افتادیم. گفتیم هفتیر شوخی بردار نیس جناب! گف میدونم. گفتیم پ چرا برا خنده میبندیش؟ نبند. گف تو دنیایی که یکی رفیقشو، مونسشو، همون هفتیرشو که شوما میفرماین شوخی بردار نیس، میده پا کشکول، میشه هفتیرو برا خنده بست. وسط خیابونای تهرون. خون تو رگامون واساد. خشک شدیم. همینجور داشتیم میرفتیم پایین و پایینتر. این یارو کیه؟ از کجا میدونه؟ گف چت شد؟ جوابشو ندادیم. دهنمون باز نمیشد. واساد. از ترک موتور کجکی داشتیم میافتادیم، دستشو آورد پشت، نیگهمون داشت. رف برامون یه آب معدنی آورد، باز کرد دستمونو آورد بالا که بگیریمش. دسمون افتاد. خشک بود. بطری رو گرفت بالا سرمونو و همه شو خالی کرد. بیدار شدیم. گف چت شد؟ گفتیم اونی که گفتی. هفتیر و کشکول؛ از کجا میدونی؟ گف اینو فامیلمون از خارج آورده برام. تو لوله ش یه کاغذی بود. نوشته بود: به جای کشکول. گفتیم فارسی نوشته بود؟ گف نه انگلیسی بود. خیلیم بد خط بود. فشارمون افتاد. پاشو گرفت زیر فشارمون که نخوره به آسفالت بشکنه. فشارو گذاش سر جاش، گف چته تو درویش؟ گفتم این هفتیرتو میدی ببینیم؟ داد. دیدیم. هژیر بود؛ هفتیر عقاب بیدار، که افتاده بود دست ما، و ما دادیمش کشکول گرفتیم. گفتم: میفروشیش؟ گف نه. گفتم خیلی چشمو گرفته. گف مال خودت. گفتم چرا؟ گف: یه هفتیرکش، وقتی هفتیر خودشو دس میگیره، چشاش یه برقی میزنه. ما اون برقو دیدیم. تو چش جفتتون. تو اینو دادی کشکول گرفتی؟ احمقی! احمق. گفتم آره. شوما راس میگی. ما احمقیم. چی کنیم حالا؟ گف هیچی. هفتیرتو بردار. بیا! اینم قطار فشنگت. گفتم اما آخه... گف آخه نداره. دیگه حرفشو نزن. گفتیم چشم. یه نگاهی به پشت سرش کرد، گف خیلی اومدیم پایین ها! بت نمیخوره مال اینورا باشی. گفتم نیستم. گف په بسته هرچی اومدی. جم کن برو خونه. گفتم خودت برسونم. گف بیا بالا. رفتیم بالا. رفتیم بالا. جلو خونه پیاده شدیم. گفتیم چقد بدیم؟ گف دوازه تومن. گفتم حقشه. سه تا پنجی دادم. باقیشو داد. گف به امون خدا... را افتاد. یهو دوییدم وسط کوچه. گفتم اسمت چی بود؟ با مرام! بامرامشو آروم گفتم. گفتم نمیشنوه. همونجوری که داش میرفت، دستشو آورد بالا و داد زد: کمااااااال... ما مونده بودیم. قفل قفل. گفتیم دمت گرم. بلن گفتیم. اما نشنید. از کوچه رفته بود بیرون. ما موندیم و کشکول و هفتیر و مای نیم ایز نوبادی به صورت خوشحالی داشت پخش میشد تو گوشمون. خنده نشست رو لبامون. پول تو دستمونو نیگا کردیم، هزار تومن اضافه بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر