۳۰.۲.۹۱

147

آدم به خودش می‌گه برم بیرون که چی بشه؟ آخه واسه کّی؟ واسه چّی؟ هوا خوبه که خوبه... مبارک صاحاباش... می‌گه آخه الآن باز می‌ریم بیرون، آهنگای موریکونه تو گوشمون؛ دسّمون هی میره به هفتیر... که نیست... که رفت پای تبرزین؛ یه کابوی تنهای خسته چی داره بگه؟ چی می‌خواد از این دنیا به جز جای خواب و غذای گرم و علوفه برا اسبش؟ هفتیرم نداره... بعد سر آخر می‌گه اما نه! چه کابوی، چه درویش؛ باهاس رفت... زیر شمشیر غمش، رقص کنان... بعد اس ام اس سعدی میاد: که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری... و یه بوته خار که باد اینور اونور می‌برتش... آدم میگه هه! زکی! اینو! کشکول و تبرزینشو برمیداره و تازه یادش میاد اسبم نداره... دل میده به موریکونه و میره به دل غرب وحشی؛

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر